اتلاف وقتـ ...
رفته بودیم در جوار مادرشوهر که ایشان از تنهایی درآورده و خودمان نیز از تنهایی درامده و گپی با ایشان بزنیم که شاید دو کلام حرف حساب زد و راه و چاه زندگی برایمان نطق نماید...
اما مگر این موجودات زخم زبان زن نطق میدانند چیست؟
نمیدانم چه شد که صحبت قطع شد و ایشان سریعا مغزش به سمت زهرچشم گرفتن از ما کشید
حالا ما از جایمان بلند شده بودیم که دیگر از محضرشان رفع زحمت بنماییم
او: نمیدونم طفلک بچم چرا انقدر ضعیف شده
من: کی؟ (حالا ما خودمان میدانستیم منظورش شوشو خان است)
او: همین شوشوی شما دیگه.... نمیدونم خوب غذا نمیخوره نمیدونم چشه!؟
افکار من: نه که وقتی من باهاش ازدواج کردم از این در داخل نمی اومد
خود من: نه مادرشوهر جان چیزیش نیست دو برابر منو شما هم غذا میخوره شما هم بی خود نگران نباشید
او: همچنان در حال نطق کردن درباره ضعف دلبندش
افکار من: شیطونه میگه سرمو ... چیه: فک کردین سرمو میکوبیدم تو دیوار از حرص ... نه جانم ما از این حرص ها نمیخوریم که برایمان زیان اور باشد ما کلا روی دور بیخیالی در حال چرخیدنیم :D ... شیطونه میگه سرشو... چیه: نه بابا سنو سالی ازش گذشته جای مادرمه این حرفا چیه! شما هم فکرهای شیطانی در سر ادم می اندازیدها...
خلاصه این است یک روز تلف کردن وقت ما در کنار مادر شوهر
- سه شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۱، ۰۶:۴۹ ب.ظ
هر چی فک کردم واقعا به ذهنم نرسید که اگه من جای تو بودم چی میگفتم واقعا!
در کل تفکراتت تو حلقممممممممممم.....