روزهایی که گذشت1
یادمه درست از روزی که برف شروع به باریدن کرد به اینور دیگه هیچی ننوشتم
نمیدونم چندین وقت پیش بوده! فقط یادمه یکی از روزا بود که بعد کل زمستون یه یه ذره هم اینجا برف نزده بود اونروز داشت برف میبارید
شادی هم به من اس داد و کلی فحش بارونم کرد که نبینم کار و بار داشته باشی و نیای، باید بیای بریم زیر برف قدم بزنیم ول بچرخیم (بوخودا ما خیلی هم بچه های خوبی هستیم و اصلا ولگردی نمیکنیم و سالی ماهی یه بار میریم بیرون)
خولاصه قرار مورد نظر گذاشته شد و سر ساعت زدیم بیرون، عاغا نمیدونم مشکل از چی بود که تا ما رفتیم زیرش انگار آسمون قهرش گرفت! برفا هم قطع شد و هیچی دیگه مام همینطوری یکم گشتیمو اگه اشتباه نکنم رفتیم شادی یه چیزی خرید و آخرشم دست از پا دراز تر برگشتیم خونه...
تا اینکه یه چند روز دیگه باز تازه شروع شده بود داشت برف میزد منم میخواستم برم باشگاه باز شادی اس داد و فحشهای همیشگیش رو نثار بنده کرد و باز قرار شد بریم برف بازی....
اینبار یکم بهتر بود، البته باز تا ما رفتیم بچرخیم برف باریدن قطع شد ولی ما که از رو نرفتیم انقد چرخیدیم تا دوباره شروع کرد به باریدن و ما هم سفت همو چسپیده بودیم که سر نخوریم خخخخخ
آخر سر هم نمیدونم چی شد سر از یه عده طلافروشی درآوردیم یکم این طلاها رو نگاه کردیم و آخر سر دپرس شدیم که چرا پول نداریم طلا بخریم :دی
تو راه خونه هم در حالی که آویزون هم شده بود یه بار شادی آه سرد میکشید و میگفت هیییییییی ناهید
یه بارم من میگفتم هییییییییی شادی
بعد با هم میزدیم زیر خنده و نمیدونم چه مرگمون شده بود تلو تلو میخوردیم خخخخخخ
قبلش رفته بودیم کافی شاپ غلط نکنم یه چیزی بهمون داده بودن مست شده بودیم :دی
اینایی که نوشتم مال خیلی وقت پیشه و گشادیسم اجازه نمیداد بنویسمشون، امروزم تصمیم گرفتم کم کم همه رو بنویسم که یه جا و طولانی نشه که بقیه هم بتونن راحت بخونن
امروز صبح هم بیدار که شدم پنجره رو باز کردم کلی برف زده بود ازش عکس گرفتم یعنی دلم میخواست بازم با شادی بریم برف گردی ولی میدونستم دیگه شوشو نمیزاره و میگه سرما میخوری عررررررررررر
البته همین که نیت کردم باز برف قطع شد بارون زد همشو اب کرد خخخخخخخخخ
یعنی چشم من و شادی در این حد شوره :دی
- دوشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۲، ۱۱:۴۱ ب.ظ