برگشت از منزل پدری
خیر سرمون با خودمون گفتیم تو وب جدید اسمی از این جاری نبریم ولی نمیشه انگار!
اصن از جاری نگیم از کی بگیم؟! والااااااا
روز سه شنبه صبح زود با داداشا که هردو اینجا کلاس داشتن برگشتم خونه....
جناب شوشو هنوز خونه و خواب تشریف داشت....
ساعت 7:30 بود و مام خرس درونمون به سمت رختخواب و خوابیدن کشیدمون و رفتیم خزیدیم زیر پتو و گرفتیم تا 9 خوابیدیم...
بعدشم بیدار گشتم رفتم نون گرم گرفتم و برگشتم جناب شوشو رو بیدار کردم...
جناب شوشو در نبود بنده انگار حالش خراب شده بود و برای همین منو فرستاد پیش جاری گفت برو برام آموکسی سیلین بیار...
منم با هزار نمیخوام و برا چیته و غر و اینا که همین الانه این بشر منو ببینه بیاد اینجا و امیرعلی منو ببینه گیر بده نزاره بیام و اینا راهی شدم رفتم ازش آموکسی سیلین گرفتم...
بماند که همون یه چند دقیقه یه ساعت منو به حرف گرفته و امیرعلی هم چسبیده بود به منو نایی نایی میکرد (جدیدا نایی صدام میزنه! خخخ)
خلاصه با هر بدبختی بود و عذر و بهانه برای جاری تراشیدن که دس از سر کچلم وردار تازه اومدم هزار تا کار دارم، خونه بهم ریخته اس، ناهار ندارم و اینا برگشتم خونه...
تا برگشتم نگو کلاس یکی از داداشام تموم شده و اونم امد اینجا یه استراحت کنه و چیزی بخوره...
حالا ما خودمون حسابی سرمون شلوغ!
یه دستم مشغول پخت غذا بود، یکی مرتب کردن خرابکاری های شوشو، و یکی هم مشغول صبحانه آمده کردن برا آقایون که صدای جاری اومد!!
من تو دلم: ای خدااااااااااا این باز فهمید من اومدم هیچی نشده اومد تلپ شه!
خلاصه جاری اومد و چقد هم پرو تشریف داره اصن نمیگه من داداشم اینجاس شاید روش نشه!
اینو به خاطر این میگم چون بعضی وقتا من کار دارم یا همینطوری میرم پیشش و داداشش پیششه، داداشه که عین دخترا فرار میکنه میره تو آشپزخونه! انگار من اومدم خواستگاریش و رفته چایی بریزه!
بعدشم از اونجایی که تا میرم امیرعلی مچسبه بهم و نمیزاره جم بخورم، جاری همش در صدد گول زدن امیر علیه و به من میگه من امیر علی رو سرگرم میکنم برو خونتون! :|
در صورتی که وقتایی که میرم و هرچی بهش میگم امیرعلی رو گول بزن من برم کلی کار دارم میگه به من چه! میخواستی نیای! من پسرمو گول نمیزنم :|
خلاصه اینجوریا!
مام یه تعارف بهش زدیم گفتم بیا جلو صبحونه بخور، با همون یه تعارف خودش گفت من خودم صبحونه خوردم امیرعلی بیا مامان بهت صبحونه بدم! و امیر علی هم شروع به ریخت و پاش!
یعنی حرصم میگیره از این ادمای شکمویی که تعارف هم سرشون نمیشه و همش دنبال مفت خوری ان!
دیگه دیدم اوضاع بیریخته و این جاری خانوم معلومه کارای خودشو انجام داده و قرار نیست بره!
پسرشم که همش تو آشپزخونه زیر دست و پای من! هرچی هم میگم برو پیش مامانت، مامان جانش لم داده هی میگه ااااااااای امیرعلی حوصله ندارم کم اذیت کن!!! نهایت بچه داریش تو حلق خودش واقعا!
منم دیدم اینطور بی فایده است، داد زدم سرهمشون گفتم بزارید برید از اینجا منو تنها بزارید کلی کار دارم!
پاشید همتون از جلو چشم برید بیرون...
تو برو دانشگات، تو برو سرکار، توهم برو خونه خودتون با بچه ات بازی کن خخخخخخخ
و خدا رو شکر اونم رفت...
اما عصر دوباره برگشت عررررررررررررررررررر :(((((((((
- پنجشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۲، ۰۷:۱۷ ب.ظ
آچاهه...این دل تو را بسیار تنگولستانه(آیکون هندی مندی)
ای ناهیدیه بلا گرفتیهاهه تو کوجا بیدی هیهاهه(و باز خخخخخخخخخخخخخخ)
میگما خو میخواستی زن عمو به این مهربونی نشی که این بچه انقدر دوست نداشته
باشه..
راستی هنوز خوشگله و دوست داشتنیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ناهید دارم اون صحنه رو تصور میکنم که به همشون گفتی برید بیرون و من به کارام برسم
یاد خودم افتادم که یه روز خونمون کلی مهمون داشتیم و همه خانومای فامیل تو اشپزخونه
جمع شده بودند و اصن کمک که نمیکردن هیچ..نظم اینجارو هم بهم زده بودن یهو منم مث
تو گفتم برید بیرون لطفا.....یهو ابجیام زدن زیر خنده