روز جمعه با شادی
پنجشنبه عصر بود که شادی اس داد فردا (یعنی جمعه) میخوان با دوستاش برن پارک و گفت که دوس دارم توام بیای با دوستام آشنا شی...
منم گفتم باشه جمعه احتمالا شوشو نباشه اگه رفت و تونستم خبرت میکنم...
صبح جمعه جناب شوشو رفت و یکم بعدش منم تو واتس آپ به شادی خبر دادم که میام...
قرار بود ساعت سه بریم...
یکم بعدش شادی تو واتس آپ گفت ناهید یکم دیگه مامانمو میبرم میخواد ساندویچ بگیره، اگه ناهار نخوردی برا تو هم بیارم....
قربونش برم که انقد به فکرمه به خدا...
منم دیر صبحونه خورده بودم اونم تخم مرغ و گشنم نبود، گفتم مرسی من یه چیزایی خوردم سیرم...
بعد یهو دوباره گفت اصن پاشو بیا میبرمت خونمون
راستش از خیلی وقت پیش قرار بود یه روز برم با مامانش آشنا شم ولی فرصت نشده بود
برا همین منم فوری قبول کردم گفت وای باشه میام خخخخخخ
اونم گفت نیم ساعت دیگه کار مامانم تموم میشه میام دنبالت...
بعد این دوباره تو واتس آپ گفت ناهید دوستم گفته نمیتونم بیام و قرارمون کنسل شده، ولشون کن اصن فقط خودت بیا میریم خونه، بعدشم میریم پارک خودمون....
خلاصه نیم ساعت بعد شد و شادی اومد دنبالم
برای اولین بار تو ماشین با مامانش سلام و احوالپرسی کردم، خدایی مامانش خیلی مامان باحالی بود
خیلی راحت و شوخ و پر انرژی بود دقیق مثل خود شادی...
اصن حس نمیکردم این مامان دوستمه و باهاش رسمی باشم، ینی فک کنم اگه دوستش بود انقد نمیتونستم باهاش راحت باشم!
رفتیم ساندویج و تخمه و ... خریدیمو رفتیم خونه...
خواهرزاده ی بانمکش سارا هم اونجا بود که از روز قبل که با خودش آورده بود باشگاه سر به سرش گذاشته بودم و گفته بودم موهاتو میبرم برا خودم...
اونم دم در تا منو دید در رفت گفت وای موهام خخخخخخخخ
خلاصه کلی خوش گذشت تو خونشون...
آبجیش هم بود که بازم مثه خود شادی دختر خوب و راحتیه...
وای مامانش چقد شیطون بود!!!!
یه جا من با مامانش داشتیم تخمه میشکستیم بعد شادی منو به حرف گرفته بود، خودش سر پا بود من کله ام رو به هوا در حال حرف زدن و تخمه شکستن!
دیدم شادی و مامانش دارن دزدکی یه چیزایی بهم میگن میخندن!
یهو سرمو پایین کردم سمت بشقاب آشغالا!
دیدم مامانش دیده من حواسم نیست هرموقع دستمو پایین آوردم پوست تخمه رو بندازم بشقابو از زیر دستم کشیده!
یه کوپه پوست تخمه انداخته بودم رو زمین خخخخخخخخ
بعد اونم با شادی و سارا رفتیم پارک... ما یه خورده نشستیم سارا رفت تاب و سرسره بازی کرد و هوا یکم سرد بود دیگه برگشتیم خونه.....
ولی روز خیلی خوبی بود...
+ راستی اونایی که عشق آشپزی و کیک پزی ان این کیک رو شدیدا بهتون پیشنهاد میدم...
مخصوصا شمایی که فر یا مایکرو فر دارین....
- دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۱۷ ب.ظ
می خواستی اصلا تخمه نخوری!
ناهیییید تخمه ها تموم شدن.. دو کیلووووو بود هااااا.. تموم شد! خخخخخخخ
بازم میریم پارک از این به بعد :* چون بچه خوبی بودی میبرمت بازم نگاه کنی :P
سارا از اون روز همش اسمتو میاره..
تو دختر خیلی خوبی هستی..همه ما دوست داریم :*