پس از دوشیزگی

خط خطی های ماندگار

پس از دوشیزگی

خط خطی های ماندگار

روز جمعه با شادی

دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۱۷ ب.ظ


پنجشنبه عصر بود که شادی اس داد فردا (یعنی جمعه) میخوان با دوستاش برن پارک و گفت که دوس دارم توام بیای با دوستام آشنا شی...

منم گفتم باشه جمعه احتمالا شوشو نباشه اگه رفت و تونستم خبرت میکنم...

صبح جمعه جناب شوشو رفت و یکم بعدش منم تو واتس آپ به شادی خبر دادم که میام...

قرار بود ساعت سه بریم...

یکم بعدش شادی تو واتس آپ گفت ناهید یکم دیگه مامانمو میبرم میخواد ساندویچ بگیره، اگه ناهار نخوردی برا تو هم بیارم....

قربونش برم که انقد به فکرمه به خدا...

منم دیر صبحونه خورده بودم اونم تخم مرغ و گشنم نبود، گفتم مرسی من یه چیزایی خوردم سیرم...

بعد یهو دوباره گفت اصن پاشو بیا میبرمت خونمون

راستش از خیلی وقت پیش قرار بود یه روز برم با مامانش آشنا شم ولی فرصت نشده بود

برا همین منم فوری قبول کردم گفت وای باشه میام خخخخخخ

اونم گفت نیم ساعت دیگه کار مامانم تموم میشه میام دنبالت...

بعد این دوباره تو واتس آپ گفت ناهید دوستم گفته نمیتونم بیام و قرارمون کنسل شده، ولشون کن اصن فقط خودت بیا میریم خونه، بعدشم میریم پارک خودمون....

خلاصه نیم ساعت بعد شد و شادی اومد دنبالم

برای اولین بار تو ماشین با مامانش سلام و احوالپرسی کردم، خدایی مامانش خیلی مامان باحالی بود

خیلی راحت و شوخ و پر انرژی بود دقیق مثل خود شادی...

اصن حس نمیکردم این مامان دوستمه و باهاش رسمی باشم، ینی فک کنم اگه دوستش بود انقد نمیتونستم باهاش راحت باشم!

رفتیم ساندویج و تخمه و ... خریدیمو رفتیم خونه...

خواهرزاده ی بانمکش سارا هم اونجا بود که از روز قبل که با خودش آورده بود باشگاه سر به سرش گذاشته بودم و گفته بودم موهاتو میبرم برا خودم...

اونم دم در تا منو دید در رفت گفت وای موهام خخخخخخخخ

خلاصه کلی خوش گذشت تو خونشون...

آبجیش هم بود که بازم مثه خود شادی دختر خوب و راحتیه...

وای مامانش چقد شیطون بود!!!!

یه جا من با مامانش داشتیم تخمه میشکستیم بعد شادی منو به حرف گرفته بود، خودش سر پا بود من کله ام رو به هوا در حال حرف زدن و تخمه شکستن!

دیدم شادی و مامانش دارن دزدکی یه چیزایی بهم میگن میخندن!

یهو سرمو پایین کردم سمت بشقاب آشغالا!

دیدم مامانش دیده من حواسم نیست هرموقع دستمو پایین آوردم پوست تخمه رو بندازم بشقابو از زیر دستم کشیده!

یه کوپه پوست تخمه انداخته بودم رو زمین خخخخخخخخ

بعد اونم با شادی و سارا رفتیم پارک... ما یه خورده نشستیم سارا رفت تاب و سرسره بازی کرد و هوا یکم سرد بود دیگه برگشتیم خونه.....

ولی روز خیلی خوبی بود...

 

+ راستی اونایی که عشق آشپزی و کیک پزی ان این کیک رو شدیدا بهتون پیشنهاد میدم...

مخصوصا شمایی که فر یا مایکرو فر دارین....

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۱۷ ب.ظ
  • ناهید بانو

نظرات  (۶)

تقصیر مامانم چیه..تو خونمون رو به گند کشیدی با آشغالات...حالا هم میای خونه تکونی و کثیف کاریتو تمیز می کنی و پتو ها رو هم می شووری :دییی
می خواستی اصلا تخمه نخوری!
ناهیییید تخمه ها تموم شدن.. دو کیلووووو بود هااااا.. تموم شد! خخخخخخخ
بازم میریم پارک از این به بعد :* چون بچه خوبی بودی میبرمت بازم نگاه کنی :P
سارا از اون روز همش اسمتو میاره..
تو دختر خیلی خوبی هستی..همه ما دوست داریم :*
پاسخ:

بیا برو بینیم باو بچه پرو خخخخخخخخخ

به خاطر دو تا پوست تخمه ببین کل خونه رو توسط من تمیز میکنی :P

جدی!!!!!!!!!!!!!! O.o

همشو خوردین!!! ایول بابا خخخخخخخخ

آله آله خاله منو ببلید حتما من عاشق نگاه کردنم اصن :D :P

اوخی عزیزم... بهش بگو میخوام از موهاش قلمو درس کنم :P

من مخلص همتونم گلم بووووووووس

  • یِ خانومِ شاد!
  • پ چرا من فک میکردم شادی متاهله؟؟؟
    چ باحالن
    خوشحالم برات ناهید
    خیلی زیااااااااااااااددددددددددددددددد
    دوستیتون مستدام
    پاسخ:

    خدا از دهنت بشنوه که این دختره ترشیده متاهل شه خخخخخخخ :P

    نمیدونم چطور بوده که اینطوری فک کردی ولی شادی مجرده

    آره به خدا کلی حال کردم باهاشون

    ممنون گلم :*

  • سمیرا نامجو
  • سلللللللللللللللللللللللللام بر ناهید خونگرم خودمون.........

     

    میدونی ناهید گلم:

     

    داشتن یه همچین دوستایی مث شادی جان خیلی خوبه و میتونه کمک کنه به تنهایی

     

    مخصوصا ناهید گلمان که دور از خونوادشه و شادی شده مث خونوادش حالا......

     

    خو دختر هم به مامانش میره دیگه....شادی هم با این همه شیطونی و خوش خندگی به

     

    مامانش رفته........

     

    خلاصه جای من خالی بوده هااااااااااااااااا

    پاسخ:

    دروووووووووووووود بر سمیرای غرغرویمان خخخخخخخخ

    آره فدات بودنش برام واقعا غنیمته

    شدیدا تو تنهایی اینجا به دوستی مثل اون احتیاج داشتم

    اوهوووووووم شدیدا جات خالی بود :(((((((((

  • سمیرا نامجو
  • اواااااااااااااااااااااااااااااااااااای خدای من....

     

    این کیکه چقدر خوشگل و خوشرنگه و باید خوشمزه هم باشه هاااااااااااااا.....

     

    ناهید درد گرفته تو چقدر کدبانویی اخه.....

     

    یه کم هم به من یاد بده خو

    پاسخ:

    باز تو رفتی تو بخش خوراکی ها خخخخ

    شکمو تا وقتی نرفتی سر خونه زندگیت و مجبور نشدی از اینا بپزی وارد این قسمتا نشو :P

    چه کنیم دیگه دست خودمون نیست... امضام هم نمیدیم :P [اسمایلی چ ... س کلاس گذاشتن] خخخخ

    خو خل و چل آموزش گذاشتم خیر سرم برا اینکه یاد بگیری :D

    ناهید جونم باز هم ممنونم از کامنت پر مهرت گلم و برات ارزوی دلی شاد و لبی خندون و تنی سالم دارم عزیزم..

    پاسخ:

    ناقابل بود زبله ی عزیز

    من هم عین همین آرزوها رو متقابلا برای تو از خدای مهربون خواستارم :*

  • سمیرا نامجو
  • ما که به گرد پای تو نمیرسیم بانو.....

     

    حالا چ س کلاس نذارررررررررر برا من..اییییییییییییییییییییییییش

    پاسخ:
    [اسمایلی فقط و فقط خندیدن با صدای بلند]