یه روزی میاد...
یه روز میاد من و تو یه نی نی داریم...
کوچولوی کوچولو...
انقدر که بلد نیست راه بره...
پوشک میپوشه...4 دستو پا میره...
دستاشو میگیریم تا یکم وایسته...
اما میافته...
دیگه خسته میشی...
دراز میکشی بغلشو داد میکشی عسل بابا کیه؟
اما نینیمون نمیتونه حرف بزنه...
گنگ بهت خیره میشه...
منم شاهد این صحنه هام...
میگی بهت گفتم عسل بابا کیه توله ی من...
اما یه روز میاد دو سالش میشه...
یکم حرف میزنه...
لباسامو میپوشه و میگه بابایی خوشگل شدم؟!
میگی بزغاله این که لباسای خانم منه...
میگه بابایی بهش نگیا اما من لباساشو پوشیدم تا باتو ازدواج کنم
من میگم نخیر نخیر قبول نیست...
این شوهر منه...
عشق منه...
کسی حق نداره باهاش ازدواج کنه...
مال خودمه...
میگه عیب نداره ...این توله میشه هووت...قبوله؟؟
من و نینی دوتامون جیغ میکشیم قبوله...و محکم بغلت میکنیم...
مطمئنم میرسه اون روز...
منو تو بهترین مامان و بابا میشیم...
- شنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۵:۱۸ ب.ظ