پس از دوشیزگی

خط خطی های ماندگار

پس از دوشیزگی

خط خطی های ماندگار

خیلی دلم می خواد این دو سه روزه که هستم و اینترنت دم دستم هست شروع کنم به نوشتن و یه حال حسابی به وبلاگم بدم

یه خورده فکرم مشغوله و نمی دونم چطوری شروع کنم

ولی اینو میدونم که تصمیم دارم یه دست به وبلاگم بکشم

اینجا تنها جاییه که دارم و کسی ازش خبر نداره

دخترک خنده کنان گفت که چیست

راز این حلقه زر
راز این حلقه که انگشت مرا

این چنین تنگ گرفته است به بر
راز این حلقه که در چهره او

اینهمه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد وگفت:

حلقه خوشبختی ست حلقه زندگی است
همه گفتند مبارک باشد

دخترک گفت دریغا که مرا باز در معنی آن شک باشد
سالها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر
دید در نقش فروزنده او

روزهایی که به امید وفای شوهر به هدر رفته هدر
زن پریشان شد و نالید که وای

وای این حلقه که در چهره او
باز هم تابش و رخشندگی است

حلقه بردگی و بندگی است

                                                  (فروغ فرخزاد)

واقعا که حرف دل ما زنا رو زده

جالبه!!!!!!

نمی دونستم این پست ثابت وبلاگم انقدر تاثیر گذاره!

گاهی ناراحتی ها و دلخوری هایی برای آدم پیش میاد که هر کار میکنی از دلت در نمیاد

نه گریه دردی ازت دوا میکنه... نه درد و دل

فقطم فکرت طرف منفی قضیه رو میبینه

ولی خوب به مرور از یاد آدم میره

اما هنوز جای خراشش تو قلبت وجود داره و هر موقع یادت میاد بازم بی اختیار اشکت در میاد

خدا میدونه که من چه ها کشیدم

ولی نمی دونم چرا هنوز سر پام!!!!!

قبل ها که برای خودمان دوره مجردی را سپری می کردیم... در خانواده 7 نفریمان تنها کسی بود که از صبح تا شب پای کامپیوتر و اینترنت می نشستیم و به کسی اجازه نمیدادیم نوک انگشت خود را رو میز کامیوترمان بگذارد...

ان زمانها که برای فراگیری کامپیوتر سیستم بیچاره یمان را درب و داغان نموده بودیم و دیگر از تمام سوراخ سمبه های این سیستم مرموز خبر داشتیم... دلمان لک زده بود برای یک لپ تاپ و یک اینترنت پر سرعت!!!!

آخر سیستمامان بر میگردد به عهد دقیانوس و بسیار قدیمیست!!!

ساعتها با خورد مینشستیم و حساب میکردیم که اگر این سیستم را بفروشیم به فلان قیمت و بقیه پولهای جمع شده یمان را رویش بگذاریم و تا فلان ماه انقدر دیگر کار کنیم پول لپ تاپ خوشگلمان جمع می شود.... اما بابا مخالف بود و میگفت سیستمت چیزی کم ندارد... او چه میدانست رم 256 کجا و 2 گیگ و 4 گیگ و ... کجا و هارد فلان کجا و مودم فلان و اینترنت فلان کجا

خلاصه نگذاشت تا ما را شوهر داد

وقتی راهی خانه شوهر شدیم سیستم درب و دغانمان را هم جزو جهیزیه یمان گذاشتیم و بردیم تا در مواقع بیکاری سرگرممان کند.. که یک روز که در خانه پدری برای دیدار به سر میبردیم... شوهریمان دور از وجود ما برای سورپرایز کردنمان یک لپ تاپ برایمان خریده بود با یک موردم وایرلس!!!!

من هم برای حلاص شدن از دست آن کامپیوتر قدیمی آن را دوباره به خانه پدری برگرداندم تا برادر و خواهرم از آن استفاده کنند

اما از انجایی که خانه یمان نو ساز است و فعلا چند قلم از وسایل رفاهیمان کم است... دیگر دسترسی به اینترنت نداریم! چون نه خط تلفن ثابت خانه داریم که دیال آپ وصل شویم و نه می صرفد که ای دی اس ال تهیه کنیم...

برای همین وبلاگمان را هم خاک خورده...

و تنها زمانی که به خانه پدری می آییم باید یک دل سیر اینترنت کنیم و دیگر نمی رسیم وبلاگمان را آپدیت کنیم

این است ماجرای اپدیت نکردن وبلاگ ما

چقدر بعد یه مدت دوری از اینترنت و ندیدن وبلاگم... دیدن دوباره اش و خوندن نوشته هایی که یادم رفته بودن چه حس خوبی بهم منتقل کرد...

انگار پرم از حرفهای ناگفته ای که برای نوشتنشون لحظه شماری می کنم

نمیدونم چرا وقتی می خوای تویه دفتر بنویسی تموم حرفهایی که توی ذهنت هستن فرار میکنن

اما اینجا...

انگار کسایی هستند که درد دلت رو بشنون و نوشته هات و بخونن

چقدر سخته دوری از اینترنت

در خود شکست آن شب، از خود برید عباس

اوج ولایت است این، خود را ندید عباس
آن عاشقان یکدست، هفتاد تن نبودند...

یک تن شدند، یک تن، اول مرید عباس
با یاد کشتگانش، آیینه خانه ای ساخت

آیینه دار او بود ، آیینه چید عباس
از نسل پختگان بود، خامی نکرد، باری

چون سیب سرخ افتاد، از بس رسید عباس
کی او بهانه جو بود، چشمش به چشم او بود

دستی به دست او داد، غیرت خرید عباس

از قهر، او به دور است ، بی ناز و بی غرور است

اول شهیدِ او شد تا شد شهید عباس
' سید حسن'۱ چه زیبا راز تو را علم کرد

'راز رشید' بودی ، راز رشید... عباس

دیروز مامان تماس گرفته بود... از صدای گرفته اش معلوم بود که دلش هم گرفته ...گفت نمیدونم چرا امروز خیلی دلتنگت شدم ... داشته یه فیلم هم نگاه میکرده که دیگه نتونسته خودشو نگه داره و برای من گریه کرده

دلم براش تنگ شد... برای مظلومیتش ...برای عشقی که تو چشاشه ...دلم می خواست پیشش بودم ... آخه مثل خودم همیشه تو خونه تنهاست ... از وقتی خودم هم با واژه زن آشنا شدم و زندگی مشترک تشکیل دادم ... پیش خودم به این نتیجه رسیدم که دخترا بیشتر وقتا سرنوشتی مثل مادرشون دارن ... درست مثل من که الان حس میکنم زندگیم درست مثل مامانم میشه ... برای همین بیشتر از زمان مجردی به فکر مامانم هستم ... همیشه یادشم... همیشه دلم براش تنگه

می خواستم برم بهش سر بزنم و تا یه هفته اونجا بمونم ...اما شوهری کار داشت و نشد ...خدا کنه فردا منو ببره

این مردا هم عجب آدمای نامردی هستن ...تا باهاشون ازدواج نکردی مدام میگن حرف حرف توه...هر چی تو بگی... چشم... حتما... تو جون بخواه...

اما همین که ازدواج کردی و درکشون میکنی و هواشون رو داری و برای اینکه اذیت نشن حرفی نمیزنی

حس خود بزرگ بینیشون گل میکنه ... اونوقته که حس میکنن این تویی که هی باید بگی چشم ...اونوقته که حس میکنن حرف فقط حرف اوناست ...حس میکنن تو بچه ای و خودشون الاهه تجربیاتن

امان از دست این مردهای اسم مرد یک کش

شاید فردا حسش بود و یه آپی گذاشتم