پس از دوشیزگی

خط خطی های ماندگار

پس از دوشیزگی

خط خطی های ماندگار

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۰ ثبت شده است

می روم اما بدان

دلم برایت تنگ می شود

برای بوسه هایت، برای نوازش هایت، برای دوستت دارم گفتن هایت، برای آغوش گرمت، برای کلام شیرینت، برای...

می روم اما بدان

در چشم به هم زدنی بر می گردم

فراموشم نکن

و بدان

دوستت دارم

قبل هر چیز سلام

این قسمت فقط مخصوص کامنت گذاشتن تهیه شده و بقیه پست های وبلاگ حاوی قسمت نظرات نیست

چونکه:

به دلیل سابقه کاری زیاد در امر وب نویسی...

1-       از قسمت کامنتها متنفر شده ایم

2-       مخصوصا از جمله تکراری ((وبلاگ زیبایی داری به من هم سر بزن))

3-       و همچنین از جمله این شماره منه : ......093 بهم زنگ بزن خوشحال میشم

4-       از اینکه هر روز باید به وبلاگ این و آن سر زد

5-       از دعوت کردن بقیه برای خواندن پست های وبلاگ

6-       از توهین کردن بعضی انسانهای بی فکر

7-       از نصیحتای بی مورد کسایی که خود نیاز به نصیحت دارن

8-       و و و و و  ...............

خلاصه من یکی حوصله کامنت بازی ندارم

اما اگه کسی واقعا نظری داشت و داد من مخلصشم هستم

اگه کسی واقعا مایل به تبادل لینک بود من چاکرشم هستم... مخصوصا با وبلاگهای که در ضمینه وبلاگ خودم باشه و خصوصا خانومها

و اینکه به هر حال یه وبلاگ باید یه جایی برای تبادل نظر داشته باشه

 

پ.ن: یه زمانی پست ثابت وبلاگ بود!

می رویم سری به خانه پدریمان بزنیم و دیداری تازه کنیم

یک ماهی می شود که به شهر خودمان و منزل پدری نرفته ایم

هر موقع برگشتم ادامه ماجراهای قلعه هزار اردک را می نویسم

شاید تا یک هفته نباشم

سه چهار ماهی میشه که توی یه جای جدید که اسمشو قلعه هزار اردک گذاشتم زندگی تازه ای شروع کردم

این قلعه دارای سه طبقه است...

طبقه اول خانواده پدرشوهر...

طبقه دوم پسر دوم خانواده و جاری محترم...

طبقه سوم پسر بزرگه خانواده به همراه یک عدد عفریته....

و طبقۀ چهارم که در حال ساخته متعلق به پسر سوم خانواده و بنده که همسرمحترمشان می باشم است و در حال حاضر در یک اتاق در خانه مادرشوهر سکونت داریم...

و ماجراهای تلخ و شیرین برای خود و آیندیمان جمع آوری میکنیم...

 

پ.ن: این یک معرفی کلی بود برای شناخت از جایی که در آن سکونت دارم

پ.ن۲: حالا بعدا از ماجراهایمان هم برایتان تعریف میکنیم

خدای خوبم

گاهی حس میکنم لایق این همه دوست داشتن و توجهی که بهم داری نیستم

چه کاری از دستم ساختست جز اینکه از خجالت جلوی این همه مهربونیات سرمو پایین بندازم و فقط بگم خدایا شکرت ممنونم

حالا دیگه می خوام سعی کنم نوشتن رو به طور جدی شروع کنم

البته یه کم یه جورایی آنتی مادرشوهر

به کسی نگین ها!

اسم وبلاگ از [ماجراهای ملکه محبوب] به [دل نوشته های یک زن] تغییر کرد

چون:

1- به نظرم نوشته های وبلاگ و موضوعش یه جورایی باید با هم مرتبط باشه

2- کتابی نوشتن برای اینکه درست در قالب یه ملکه جا پیدا کنی یه کم سخته

3- دیگه همین

از داداش خوب و مهربونم ممنونم که این عنوان رو برای وبم در نظر گرفت و همینجا هم ازش تشکر میکنم هم معذرت میخوام که نتونستم تا آخر این عنوان رو به همراه داشته باشم

تصمیم گرفته ام روزمرگی هایم را بنویسم

از اول هم تصمیم همین بود...اما نمی دانم چرا یادم رفت؟!!!....

در سر داشتم بنویسم

زندگی جدیدم را... بودن در شهر جدید را... آدمهای جدید اطرافم را... برخورد سرد و گرم آنها را... خاطراتم را... وقایعم را...

واییییی خدای من الان دارد یادم می آید هدفم را

خیلی وقت است حس می کنم یک نیمه از عمرم بیهوده سر شده.... بی آنکه قدم مثبتی بر دارد

من که اینطور آدمی نبودم چرا اینگونه شده ام

حرف زدنم هم کتابی شده

پاک قاطی کرده ام

اما خوب است که کم کم دارد یادم می آید... اگر یادم نمی آمد معلوم نبود چه بلایی سرم می آمد

انگار دیگر آن آدم قدیمی مرده و انسان جدید متولد شده

اما من خود قبلیم را دوست دارم

یه زمانی پر از حس نوشتن بودیم
هر اتفاقی را سوژه ای برای نوشتن در نظر می گرفتیم و با نهایت آب و تاب در وبلاگمان به تحریر در می آوردیم
اما نمیدانیم چندیست چه بر سر استعداد نگارشمان آمده!
دوست داریم در وبلاگمان بنویسیم اما از چه نمی دانیم؟