پس از دوشیزگی

خط خطی های ماندگار

پس از دوشیزگی

خط خطی های ماندگار

۹ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

چند وقت پیش ما در کمد لباسهای خواهرمان با یک لباس مواجه شدیم که بدجور چشممان را گرفت

ابجی محترمه نیز که عمرا ما چیزی از ایشان بخواهیم و به ما بدهند... حتی اگر خوششان نیاید نیز تا ما بگوییم زیباست اگر دوستش نداری بدهید به ما... ایشان به یکباره از آن چیز خوشش می آید...!

گفتیم خوب خودمان میرویم میخریم...!

او گفت که از اینها فقط همین یکی را داشت...!

ما نیز افسوس خورده و گفتیم اصن بیخیال

اما اینبار که آمدیم و دوباره لباس مربوطه را رویت نمودیم به مغزمان خطور نمود که اصلا خودمان پارچه خریده و یکی از ان بهتر درست می نماییم...!

حس اون مدلی نوشتنم نمیاد :دی .... بقیش رو همین مدلی میگم :دی

این مدتی که اینجا بود سرگرم درست کردنش بودم

البته لباسه که خودش کاری نداشت و زود آماده شد

اما این قسمتهای کشبافتش حسابی وقتگیر بود

مخصوصا کشباف پایین لباس که یه بار این همه درست کردم ولی وقتی اومدم وصل کنم به لباس خیلی درازتر از دور تا دور پایین لباسم بود...

اضافه هاشو داده بودم پهلو اما چون کامواست بیریخت شده بود و اذیت میکرد

واسه همین دوباره شکافتمش و الان از نو بافتم... تا نصفه پیش رفتم نصف دیگه اش مونده

بقیه لباس تا جایی که آماده شده رو فعلا میزارم

وقتی تموم شد عکس تموم شده رو هم حتما خواهم گذاشت

 


کمی عجله دارم قرار است شوشو بیاید و من بروم خانه و به وصال برسیم :دی

اصن من عاشق این حس ششم خودم شده ام...!

بزنم به تخته چشم نخورد...!

آغا ما حدود سه سال قبل برای وام خوداشتغالی ثبت نامی انجام داده و منتظر شدیم تا به ما وام مربوطه را برای زدن ان به زخمی به ما بدهند...!

اما انقدر طول کشید و ما هی سر زدیم و هی بهانه های متفاوت برایمان دست و پا نمودند که بلکل بیخیالش شدیم...!

اما باز چندین ماه پیش رفتیم و سری زدیم که ببینیم شاید اینبار فرجی شده و ما واممان را دریافت بنوماییم...!

اما زهی خیال باطل...!

این چند ماه نیز بگذشت تااااااااااااااااااا الان که ما منزل پدری هستیم

روز چهارشنبه به یکباره انگار به ما وحی شده باشد ... یکهو رو به پدر نموده و گفتیم

بابا چرا بهم وام ندادن...!

دقیقا انگار ایشان رئیس صندوق مهر رضا باشن...!

پدرمان نیز امید به وجود آمده ی دوباره در ذهن ما را به کل نابود نموده و فرمودند...!

وام نیـــــــــــــــــــــــست اصن دیگه به هیشکی وام نمیدن... کلا منتفی شده و دیگه هیشوقت وام نمیدن...!

اماااااااااااااااااااا

در کمال ناباوری چندی بعدش تلفن منزل به صدا درآمده و گفتند فردا به دخترتان بگویید مدارک لازمش را بیاورد که وام خوداشتغالی ایشان نوبتش شده است....!

و دیروز ما پرونده های لازم را تشکیل دادیم و به دلیل اینکه خورده ایم به تعطیلی یکسری از کارها مانده است برای یکشنبه...!

درکل....

ایول حس ششم خودم...!

امروز دقیقا یک هفته ای میشه که خانه پدری کمین نموده ایم

جهت امر خطیر مرخصی ماهانه زندگی

هر چند گاهی که مسیرمان به شهر پدری برای کاری بیفتد هم سرهای کوچکی میزنیم

خلاصه باز هم منزل پدری و باز هم ماجراهای من با خانواده مخصوصا پدر

آغا اصن به طرز عجیبی نیز حساس شده ایم نسبت به رفتارشان...!

چون حدود دوسالی میشود از این حساسیت های بیموردشان نسبت به خودمان دور بوده ایم و با گذشت این زمان آنها رفتارشان اصلا نسبت به ما تغییری ننموده...!

حتی بدتر هم شده اند...!

اغا این مادر ما که تا ما این لپ تاپ را (آن هم پیش روی خودشان) روی زانو گذاشته و روشنش میکنیم

هر چند دقیقه یک بار سرکی داخلش کشیده و رد میشود...!

حتی وقتی میخواهد رد شود هم حتی المکان از یک قدمی محل جلوس ما میگذرد تا نگاهی هر چند گذرا به کارهای ما بیاندازد...!

ما وقتی مجرد بودیم هم همیشه باید یک وقت اساسی گیر می اوردیم تا میتوانستیم اپ کنیم یا جواب نظرات دوستان را بدهیم

حتی گاهی وقتها یک هفته طول میکشید تا ما یک مطلبی را تمام کنیم و بعد در وب به نمایش بگذاریم...!

الان هم تا یک چیزی تایپ میکنیم سریعا میگویند داری چه مینویسی؟

حالا این از مادرمان

پدرمان که دیگر هیچ

همین الان به ما میگوید... اگر من یکی از اینها بخرم یادم میدی چطور باهاش کار کنم؟

میگم اینا چیه؟؟؟ منظورت لپ تاپه؟

میگه اره یکی میخرم بعد یادم بده وقنی یاد گرفتم میدمش به بچه ها... تا بعد کنترلشون بکنم ببینم اینا با این چیکار میکنن؟؟؟!!!

یعنی پدر تا این حد کنجکاو دیده بودید؟

میگم باشه تو بخر بعد من یادت میدم

دوباره میگه تو از اون دوربینا داری؟؟! (منظورش وبکم بود)

میگم آره خودش داره؟؟؟

میگه واااااااااای یعنی میتونی چت کنی؟!

میگم مگه دوربین فقط به چت ربط میده؟؟

میگه اره یعنی میتونی چت کنی بعد ببیننت؟!

میگم پدر من چه ربطی میده مگه هرکی به هرکیه...! خوب تا خودت نخوای کسی ببینتت که کسی نمیتونه ببینتت!؟

میگه میدونم فقط خواستم ببینم میتونی چت کنی؟!

یعنی من ترجیح دادم بیشتر از این براش توضیح ندم...!

بعد بلند شده رفته اشپزخونه... بعد از چند دقیقه متوجه شدم که همینطور دم در اشپزخونه سرپا وایساده و از پشت به صفحه لپ تاپ من که داشتم کار میکردم خیره شده...!

از قضا ما اصن کار خاصی انجام نمیدادیم و فقط رفتیم سطل زباله ویندوزمان را خالی نمودیم

یکهو اومده جلو با اخم میگه

الکی کار نکن

زود باش اون کاری که اول داشتی انجام میدادی انجام بده ببینم چیکار میکردی؟؟!!!!!!

یعنی من دلم میخواد سرمو بکوبم تو لپ تاپ...!

بش میگم بابا هیچ کاری نکردم خو...!

بعد جلو تر امده و میگوید... اهاااااااا این تصویر پشت زمینه ات از دور یه جوری بود فک کردم تصویر یه پیرزنه..!

حالا تصویر ما یک عدد ابشار و جنگله که مال ویندوز خودشه...!

الان هم که رفته بیرون و بنده وقت گیر اوردم که تایپ کنم...

همین الان مثه اینکه صدای ایفن اومد و اومدش

الانه که بیاد بگه پاشو برو اب بخور...!

همه اینا به کنار این داداشم اومده پاشو گذاشته رو پای من که دردم بگیره نتونم عکس العمل مناسب انجام بدم تا اون در همون لحظه که تو لپ تاپ سرک کشیده بتونه مچ من رو حین ارتکاب جرم بگیره که...!

یعنی واقعا فک و فامیله دارم مختص فک و فامیل منه


پ ن1: دوستانی که عشق نصیحت دارن من خودم به اندازه کافی قدر پدر مادرمو میدونم و کاملا واقفم که چه فرشته هایی هستن پس لطفا از این نصیحتا برا من نیاید

پ ن2: درگیر درست کردن یه لباس واسه خودمم که یه قسمتهاییش بافته و این بافتنی هاش وقتم رو حسابی گرفته تموم که شد حتما عکسش رو میزارم

پ ن3: فردا اگه حسش بود شکلک گذاری میکنم وب رو که یه جاهایی که لازمه و منظور من شوخی بوده برا کسی سوء تفاهم نشه

یک چند وقتی بود که میخواستیم درباره یک پسرخاله چغله ای که داریم و خیلی وقتها روی اعصاب مبارکمان است و دقیقا نمیدانیم این زامبی عزیز چقدر سنشان است که فکر میکنم اکنون در سال اول دبیرستان به سر ببرد بنویسیم که هر بار به دست فراموشی می سپردیم اما اکنون به خاطر انتظار یکی از دوستان برای کشف این اعجوبه عزیز پست امروز مربوط به ایشان است...

اغا ایشان از وقتی نیم وجب بیشتر نداشتند خودشان را با ما مقایسه کرده و ما را در زندگی الگوی خودش قرار داده است و سعی دارد پا در جای پای ما بگذارد....

یادمان می آید ان زمانها کودکی بیش نبوده و هنوز مدرسه هم نمیرفت که ما درخانه پدری یک سیستم داشتیم که کلا هم برای فک و فامیل شده بود سی دی کلوب که هر که می امد خانیمان باید از طرف ما یک سوغاتی شو شاد فارسی و کردی با خودش می برد...

در همان روزها این پسرخاله کوجک از همان زمان دودره باز ما یک روز ابتدا قیمت سی دی و قیمت رایت سی دی در بازار را از ما پرسید و ما نیز با خود گفتیم اخه بچه تو رو چه به این چیزا...

که گفت من میخوام وقتی بزرگ شدم کامپیوتر بخرم بعد برم از این سی دی ارزونا بخرم برای مردم رایت کنم دوبرار ازشون پول بگیرم تا پولدار شم...!

از اینها که بگذریم در خرید گوشی نیز با ما رقابت تنگاتنگی دارد...!

وقتی کلاس پنجم ابتدایی بود... پایش را در یک کفش کرده بود که من ان73 میخواهم و مادر و پدر محترم هم برایش خریداری نمودند و هر روز این ان73 مبارکش را نزد ما می آورد و کلی از ما سوال میپرسید که فلان برنامه چی هست و فلان چیز چیکار میکنه و دوربین گوشی من فلان مگاپیکسله و از این حرفا که ما اصلا ادم حسابش نمیکردیم...

تا اینکه باز گیر داده بود به پدر و مادرش که برایش کامپیوتر بخرند... و آنها نیز بلای جان ما را خریدند...

حالا هر روز نیم وجبی زنگ میزد خونه ما که میای من کارت دارم یه برنامه گرفتم رو کامپیوترم نصب کنی...

ما هم اگر نمیرفتیم معلوم نبود فردا خالمان پیش فک و فامیل چقدر از مغروریت و لوسی ما پیششان حرف بزند...

حالا اینها به کنار که وقتی میرفتی براش نصب کنی انقدر ادعاش می اومد که مثلا میگفت الان باید نکست بزنی..!

تا اینکه ویندوز7 به بازار اومد... یک روز زنگ زد یک ویندوز 7 گرفتم میای برام نصبش کنی...

ما نیز رفتیم پدر مبارک خودمان را درآورده و ویندوز هفت را برایش نصبیده آموزشهای لازم را به ایشان داده اخر سر گفتم این سی دیتو اگه نیازت نیست من ببرم رو سیستم خودم هم نصب کنم که در کمال ناباوری گفت:

راستش ویندوز 7 رو شرمنده، بهت نمیدم.... و از ما گرفته و در کمدش انداخته

و من ان لحظه دلم میخواست با یک حرکت سر از تنش جدا کرده و سیستمش را نیز با خاک یکسان بنومایم...

آخه بچه هم انقدر ایکبیری.... انقدر نامرد.... انقدر حسود... انقدر نمک نشناس...!

اغا سرتان را درد نیاورم هر روز با یک کاری سعی در دق دادن ما و فیس و افاده برای ما بود که یک بار یک چاپگر خریده بود و ماجرای ان که دیگر خودش مفصل می باشد...

بعد یک روز میگوید: اینترنت چگونه برم... اینترنت را برایش روبه راه و اموزش داده

یک روز پرسید ایمیل چطور درست کنم.... گفتم بلد نیستم ... به دردت هم نمیخوره.... در کمال ناباوری دیدیم که یک روز امد خانمان و گفت خودم ایمیل درست کردم.... راستی وبلاگ چیه؟؟؟

گفتم وبلاگ به درد تو نمیخوره.... اما باز یک روز در کمال ناباوری وقتی خانه انها بودیم گفت بیا یه وبلاگ زدم نیگاش کن چقدر امار بازدیدش بالاست....

یعنی واقعا اعجوبه به این می گن....! ادرس وبلاگش رو هم بهم داده بود یادم رفته...

و در آخر اینکه چندی پیش مدل گوشی ما را که دید چندی بعدش رفته بود یکی از گوشی های ما خریده بود و وقتی ما خانه پدری رفته بودیم یک روز امده میگوید ببینم گوشی تو چطوری؟ نکنه تقلبی باشه... منم گوشی اینطوری گرفتم دوربینش 8 مگاپیکسله مال تو چقدر؟ میگم بابا مال منم همینه ولم کن دیگه... دوباره میگه تو بلدی با گوشیت اینترنت بری... و کلی از این سوالها و دست اخر اینکه هر دفعه ما این را میبینیم این سوال مزخرف را تکرار میکند که اخرین عکسی که با گوشیت گرفتی چند مگابایت بود....!

یعنی من دلم میخواد یک بار چشم مادرش را دور دیده بزنم لهش کنم...

این روزها درگیرم...

درگیر زندگی...

درگیر آن مسائل به قول معروف مشکل زندگی...

درگیر آن مسائلی که به دو راه ختم می شود...!

یکی تصمیم به بخشش و سوختن و ساختن اما ادامه زندگی...

یکی تصمیم به قصاص و آزادی از بند و پایان زندگی... کاش حداقل بی راهه ای این وسط بود...

بی راهه ای ختم به خدا...!

بیراهه مرگ...!

تا هم رازها پوشیده بمانند و هم آزادی نصیبم گردد...!

 

دیشب شوشو خان که آمدند خانه گفت زودتر شام بیاور بخوریم که چند دقیقه دیگه خانواده همان مهندس مربوطه که برایش تکلیف دانشگاهی انجام دادیم می آیند اینجا...!

همینجا جا داره از اون احساس نازنین وجود خودم که قربونش برم هیچگاه اشتباه نمیکنه یک تشکر بنومایم..!

چرا؟!

چون که بنده حس ششم بسیار قوی می باشد و تا کنون همیشه تا یک حسی راجع به چیزی بهش دست داده را نادیده گرفتیم اما در کمال ناباوری دیده ایم که صحت کامل دارد و حسمان اشتباه نمیکند برای همین دیگر باورش داشته و می دوستیمش...!

روز آخری که اخرین اسلاید مربوطه را برایش انجام دادیم حس کردیم نحوه تشکراتش یک طوریست که واقعا خودش هم از این همه کاری که از ما کشیده خجالت زده می باشد و در تدارک است که یک جوری جبران کند...! این را از نوع تشکراتشان احساس نمودیم...!!!

حال دیشب که شوشو گفت قرار است بیایند حسمان رفت روی این نکته که به احتمال نود در صد درصد برای تشکر و قدردانی از ما می خواهند بیایند زیرا هیچ وقت نشده بود که اینگونه تشریف فرما شوند...!!!

خلاصه حسمان اشتباه نکرده و وقتی آمدند یک جعبه شیرینی همراه با یک جعبه کوچک ترشی که گویا خودش درست نموده بود و بعد از تعریفاتی که کرده و دستورالعملی که ما از او نپرسیده و خودش همینطوری توضیح میداد فهمیدیم که این را هم دقیقا زده ایم به هدف...

دیگر اینکه بعد از گذشتن چندین ثانیه دختربچه هایش وقتی با صمیمیت جناب داییشان مواجه شدند یخشان شکسته شد و یک نگاههای حاوی ناز و عشوه فراوان تحویل بنده دادند که ببینند اگر ما نیز لبخند زدیم برخیزند به زیر و رو کردن خانه و بازی با وسایل خانه زندگی ما...!

اما ما به آنها روی خوش نشان ندادیم... ولی مگر از رو میروند...!

یک نیم ساعتی که از شب نشینیشان گذشت دختر کوچکترش به مادر عزیزش گفت که مامان جون من برم تو اون اتاقه؟؟!!

مادرش هم که گویا خودش را بیشتر از ما صاحبخانه میداند...

گفت برو عزیزیم فقط دست به چیزی نزن

تا این را گفت دختر بزرگترش که کلاس سوم نمیدانم یه چهارم میباشد خود را شیرجه وارانه به اتاق ما و خودم میدانم به میز دراور ما رساندند...

مادرش نیز یک ریز آن موقع شروع کرد به حرف زدن و نصبحت کردن ما برای اضافه کردن یک عدد وروجک در زندگیمان که دیگر وقتش شده بچه دار شوید و اینکه هر کی رو میبینم میگه چه اینا بچه دار نمیشوند و خلاصه از این دری وری ها... اما ما حواسمان به سر و صداهایی بود که از اتاقمان بر میخیزید و واقعا نمیدانستیم چه باید بکنیم...

خلاصه چندی بعد شب نشینی به پایان رسید و ما نیز رفتیم سری به اتاق زدیم و دیدیم الحمدلله همه چی سالم است...

دوران دانشگاه یک دوست خیلی صمیمی داشتم که همدیگرو خیلی دوست داشتیم

همیشه با هم بودیم انقدر صمیمی که بچه های دانشگاه فکر میکردند ما از بچگی با هم دوست بودیم

همه واحدهامون با هم بود و حتی یک واحد رو نبود که جدا از هم پاس کنیم...

روز آخر دانشگاه با هم اومدیم خونه و قدم زدیم و کلی حرف زدیم قرار بود چند وقت بعدش من ازدواج کنم

دوستم از این بابت ناراحت بود چون میگفت اگه بری یه شهر دیگه و ازدواج کنی از هم دور میشیم

اون روز کلی گریه کرد و من دلداریش دادم و خودم رو نشکستم

اون که رفت منم شروع کردم به گریه

اما این آخر دوستیمون نبود...

بیشتر وقتا که میرفتم خونه بابا با هم میرفتیم بیرون... یه سال گذشت و اونم شوهر کرد... رفت یه شهر دیگه

دیگه واقعا از هم دور شدیم...

هر کار میکردیم همو ببینیم نمیشد هر موقع من اونجا میرفتم اون تازه برگشته بود و برعکس...

حتی هنوز کادوی عروسی هم بهش نداده بودم...

تا اینکه جمعه اون هفته اس داد که میره شهرمون...

گفتم اگه میمونی تا چند روز، قول میدم شنبه بیام ببینمت...

آخه شوهرش مدام همراهشه و تنهاش نمیزاره باید بیاردش بعد با خودش برگردونه..

اونم گفت باشه میمونم..

منم شنبه و یکشنبه که نبودم رفته بودم دوستم رو ببینم

وقتی برگشتم شوشو کل خونه رو و کمد رو بهم ریخته بود و برام کلی کار تراشیده بود که هنوز تموم نشده...

یعنی هر کی جای من بود الان کله شوشو رو کچل کرده بود...

همون روز که برگشتم رفتم پایین واسه یه کاری...

بازم مهندس مربوطه اونجا بود با اهل و عیال... تا منو دیدی... وسط سلام و علیکم پرید و گفت:

میشه بی زحمت بری چیزتو بیاری یه چیزی واسه تحقیقم اضافه کردم خوب نشده ببینی چشه؟!

به قول سحر تا بخواد این تحقیق رو تحویل بده من پیر شدم..!

اصن فک کنم واسه دس گرمی داره پاورپویت کار میکنه منو سر کار گذاشته!

این دو روز بعدش هم کارام زیاد بود... صبح باید میرفتم 2 تا آمپول میزدم... الان چهار تا آمپول زدم و به معنای واقعی کلمه فلج شدم... بعدش که نهار... بقیه اش هم که  باید این خراب کاری های شوشو رو درست میکردم

کل کمد دیواری و وسایل رو زیر و رو کرده... روز اول که فقط نشسته بودم بینشون هی نیگاشون میکردم که از کجا شروع کنم... الان یکم دیگشون مونده

ببخشید که بهتون سر نزدم... آپ های جدیدتون رو با گوشی خوندم اما نتونستم نظر بزارم

کامنتا رو هم فعلا نتونستم جواب بدم

ممنون که در نبودم بهم سر زدیم

دوستای گل و مهربونم امیدوارم دیشب یلدا به همتون خوش گذشته باشه

ما دیروز در گیر دار گذاشتن یک پست تبریک یلدا برای دوستان بودیم

که با مشکل برای ثبت پست مورد نظر مواجه شدیم

و چون روز قبلش باز خواهرشوهر مربوطه و شوهرش و بچه غولهایش آمده بودند اینجا

خواهرشوهر محترمه مثه همیشه با زدن یه در و صبر نکردن برای باز کردن در خودش اومد تو...

بعد گفت که باز شوهرش گفته اگه ناهید کار نداره یه کم دیگه یه زحمت براش دارم...!

میگم چیه؟ ادامه همون تحقیقه است؟

الکیه میگه: نه نمیدونم... فقط همینو گفت... (اره جون عمه اش که عمه خودمم میشه :دی)

خلاصه ... گیر افتادیم دیگه..

از ساعت 3 و نیم رفتیم پایین خدمتش و بعلــــــــــــــــــه ادامه همون داستان بود ... مگه ول کن بود

بازم اطلاعات جمع کرده بود و میگفت بهش اضافه کن...

اصن ایندفعه واسه خودش داستانی بود در حد المپیک

میگه دوربین نداری از عکسای کتاب عکس بگیری بعد بزاری تو تحقیقم؟

فک کرده بود وبکم لب تاب کیفیت دوربین دیجیتال داره

میگم این اون دوربینی که شما فک میکنی نیست... حالا اگه مهمه میخوای با موبایلم عکس میگیرم؟

گفت اگه زحمت نیست...

زحمت بخوره تو سرم من که میدونم میخوای... :دی

الحمدلله عکسا که از صفحه کاهی کتابش خوب در نمی آومد

اما مگه از رو میره

میگه اینترنت وصل نیستی؟

ما نیز چکار باید میکردیم وقتی اینا خودشون از همه چی من خبر دارن از بس سوال میپرسن

گفتم نه نت ندارم اما نت همیشه با ایرانسلم میرم...گوشیمو وصل میکنم به لب تاب

باز میگه اگه زحمت نیست یه سرچ کوچولو میکنی ببینم عکس نداره

سرچ کوچولو که چه عرض کنم

یه بار اصطلاح مربوطه رو فارسی سرچ میکردم یه بار خارجی

اخر سر هم که نگاه کردم از شارژ پنج هزاره جی پی آر اسم هوچی نمونده بود L

خلاصه ما را تا ساعت 7 و 30 دقیقه الاف خود کرد و نه کمری واسمون موند نه پایی

آخه معذب بودم پیشش همونطور یه جور نشسته بودم تکون نمیخوردم و فقط تایپ میکردم و پاورپوینت درست میکردم :دی

روم هم نمیشد بگم باید برم شام درست کنم.... با خودم گفتم چیکار کنم دیگه پاورپوینت پلو هم واسه تنوع خوبه

از شانسم جاریم نذری داشت اون روز و غذامون که جور شد... یکم خیالم راحت شد

بالاخره کاراش تموم شد و رفتم خونه.... پا نداشتم که انگار فلج بودم ... آخه میز نبود لپ تاپ رو گذاشته بودم رو یه بالش

ساعت 11 شب زنگ زده به شوشو که گوشی رو بده ناهید

کلی تشکر و معذرت خواهی کرد که اذیتم کرده بعد گفتم اگه زحمت نیست چند تا سی دی دارم میشه بیای یه فیلم هم بزارم رو پروژه

لپ تاپو زیر بغل زدیم و رفتیم خوشبختانه فایلش حجمش بالا بود بقیه سی دی هاش هم خط خطی...

آخر سر از بس این برادر شوهرم دیده بود من هی دارم خودمو واسه این میکشم فک کنم دلش واسم سوخته بود

میگه ناهید من به جات باشم قاطی پاتی یادش میدم

گفتم مشکل اینجاست که یاد دادنی نیست انجام دادنیه :دی .... شوهر خواهرشوهره هم میخندید

البته بماند که حین تحقیق توضیح هم براش میدادم...