پس از دوشیزگی

خط خطی های ماندگار

پس از دوشیزگی

خط خطی های ماندگار

۱۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

نگار تو خونه همه با دخترک لج بودند

همه میدونستند بابا تا کم میاره اونو کتک میزنه... دیگه براش عادی شده بود

بقیه بچه ها دیگه انگار یه نقطه ضعف دستشون اومده بود

هر موقع کاری داشتن از دخترک میخواستن

هر موقع کاری ازشون می خواست طوری داد و بیداد میکردن و تقصیرو گردن دخترک مینداختن تا بابا کتکش بزنه

مخصوصا یه دونه خواهرش که خیلی باهاش لج بود

اون سعی میکرد باهاش بازی کنه اما اون با لوس بازیاش خودشو تو دل بابا جا کرده بود و به آبجیش محل نمیزاشت

تو اون زمانها پدر خانواده یه پولی دستش اومده بود که نیاز خاصی بهش نداشت

به مامان دخترک دادش و گفت برو واسه خودت طلا بخر

مامان هم اون روز یه گردنبند واسه خودش و یه گردنبند هم واسه دختر بزرگترش گرفت همون دخترک غمگین

دخترک خیلی خوشحال شد اما همین که با مادرش اومدن خونه

دختر کوچکتر شروع کرد به داد و هوار و گریه سر دادن

که من نمیخوام چرا واسه اون طلا خریدین واسه من نخریدین

دست به یقه اینیکی دختر شده بود و میگفت من میخوامش

از دست اینیکی کاری ساخته نبود میترسید وقتی بابا بیاد پیشش چقلی کنه و باز کتک بخوره

مامانه که دید اوضاع اینطوریه اومد گردنبند رو از گردن دخترک دراورد و انداخت گردن اونیکی

یه چشمک به دخترک زد که شب وقتی خوابید برات درش میارم حالا بزار گردن این پلنگ باشه چکارش کنیم!

اونم هیچی نگفت بغضش گرفت ولی خودشو نشکوند

اما مامان مهربونش اومدو گردنبند خودشو گردن اینیکی انداخت

گفت اصلا من طلا نمیخوام واسه شما

وقتی بابا اومد... دختر کوچیکه دوید سمت بابا و گفت ببین مامان برام طلا خریده!

اینیکی با حسرت نگا میکرد

اونم دلش میخواست بپره بغل بابا... دلش میخواست بگه که اونو واسه من خریدن حالا اون برده

اما میترسید باز بهش بگه دختره گنده تو اینچیزا واسه چیته این کوچیکتره... اصلا عقل نداری؟

خلاصه تا چند روز بعد بالاخره دختره از گردنبند خسته شده بود و درش اورده بود انداخته بود دور

مامان اونو به صاحب اصلیش داد

دخترک هم خوشحال شد خیلی خوشحال...صبرش جواب داده بود و ...

اما خوب دخترک که سن زیادی نداشت هشت سالش بود موقعی که درس میخوند عادت کرده بود پلاک گردنبندو میجوید... چه میدونست خراب میشه

تا اینکه مامانه دیدش و یه روز که به پول احتیاج داشتن برد فروختش

این قلعه هزار اردکی که میگوییم اینگونه طراحی شده که :

سالهای پیش فقط به صورت یک خانه حیاط دار بزرگ بوده که بعدها به دلیل عقب نشینی مجبور به ساخت و ساز دوباره آن میشوند که همینطور که حالا میبینید میشود قلعه هزار اردک

این خانه از پدربزرگم به عمویم به ارث رسیده

ابتدا به صورت یه خانه دو طبقه طراحی میشود که با ازدواج یکی از پسران خانه.. این زوج جوان در طبقه دوم ساکن میشوند که هنوز هم همینجا هستند

بعد از ۲ الی ۳ سال یکی دیگر از پسران خانه مزدوج میشوند که به خاطر او یعنی قبل از اینکه ازدواج کند... یعنی دقیقا زمانی که تصمیم به زن گرفتن میکند یک طبقه دیگر به طبقات قلعه اضافه میشود

یاد اور شوم که این قلعه یک حیاط در حد متوسط دارد که خلاصه بعد گذشت یکی دو سال دیگر تصمیم میگیرند ما را برای یکی از پسرانشان خواستگاری کنند و از آنجایی که ما فامیلیم یعنی شوهریمان پسر عمویمان است و وقتی وصلت فامیلیست خانواده پسر انتظارات زیادی از خانواده دختر دارند فعلا زندگی ما در یکی از اتاقهای قلعه شروع شد و بعد از ۶ ماه در این قلعه هزار اردک روی حیاط خانه برای ما نیز یک خانه طراحی نموده و ان موقع بود که قلعه هزار اردک کاملا شکل گرفت

 یه چیزایی نوشتم ثبتش کردم بلاگفا قاطی کرد همش پرید