و اما ادامه ماجرا از این قرار بود و برمیگرده به مادرشوهر...!
خب آنچه گذشت جریان از این قرار بود که منو خواهرشوهر پنجشنبه رفتیم بیرون و اون جمعه رفت لباسای مورد پسند من رو خرید...
همون شب جمعه ساعت 8 مراسم نامزدی داداش جاری بود و گفته بود حتما بیا!
منم جناب شوشو جمعه رفته بود کرمانشاه و یکم دیر می اومد و گفتم اگه مادرشوهره اومد و بهم گفت باشه باهاش میام... (معمولا مراسمایی که با هم دعوت میشیم رو با هم میریم)
منم تا نزدیکای ساعت 7 همه کارام رو آماده کردم و نیمه آماده وسایل سفره رو هم آماده کردم و غذاهارم گذاشتم گرم بمونه تا اگه تو این فاصله شوشو اومد بتونم سریع غذاش رو بدم و از اونجایی که ذات پلید اون موجدات پایین قلعه رو مشناسم میدونستم یا بهم خبر نمیدن یا دیر خبر میدن...
برا همین آرایشات لازم رو هم انجام دادم که اگه دیر بهم گفتن فوری بتونم مانتو شلوارمو بپوشم و جیک ثانیه برم دم در...
ساعت 5 دقیقه به هشت بود ولی دیدم هیچ خبری ازشون نیست!
عصرش ساعت 5:30- 6 یه سر رفته بودم پایین که با مادرشوهره حرف بزنم ببینم اصن میره نمیره! بگم منم صدا کنه هر موقع میخواست آماده شه که منم آماده شم، ولی نبودش...
حالا هم که خبری ازشون نبود گفتم حتما یا نمیرن یا رفتن و منو بی خبر گذاشتن...
همین حول و حوش هم شوشو برگشت و گشنه بود و تا دست و صورتشو شست منم مشغول این شدم که سفره بندازم و شام بخوریم که یهو صدای مادرشوهر با یه حالت فریاد مانندی اومد که ناهیــــــــــد میاااااااااای؟
و تا اومدم بگم کیه چی میگی کجا بیام نبودش!!!!!!!! :|
برا همین روسریمو پوشیدم فرز رفتم پایین هرچی میگشتم نبودش!!!
نگا کردم دم در خونه است و چادرش و کیفش دستشه و آماده اینه که از در بره بیرون و سوار ماشین که صداش می اومد که روشن بود بشه و بره!!!
گفتم کجا بیام؟ آماده شدی داری میری؟ من هنوز الان شوشو اومده میخوام بهش شام بدم! آماده نیستم اصن! برید، بیخیال!
یهو عصبی شد با داد و هوار سر من که خو برو سریع یه غذا بده بهش بپوش بیا!!! (یعنی واقعا من موندم با اون همه سنگین سفر بودن خودش که دوساعت حاضر شدنش طول میکشه چطور انتظار داشت من هم شام شوهرمو بدم هم فوری آماده شم بیام!)
گفتم شما ماشین روشنه منتظرتونه چطور میخوای وایسی من بیام! طول میکشه تا شام بدم بهش برو
اونم هی بیشتر سر من داد میزد که یه غذا دادن چی داره برو سریع آماده شو بیا تا بریم...
هی از من انکار که نمیام برو هی از اون اصرار که بیا!
گفتم خب ده دقیقه زودتر میگفتین منم آماده میشدم الانم نمیام دیگه برید و درو با غیض بستم رفتم بالا...
برای اولین بار تو عمرم نسبت به رفتار مادرش غر زدم! چون واقعا عصبی بودم از کارش؟
یا به طرفت اصن نگو یا تو که میگی زودتر خبر بده طرف آماده شه!
منم همونطور که سفره رو مینداخت غر زدم سر شوشو که چه میدونم خودش کامل آماده شده ماشین هم روشنه داد و هوار سر من انداخته که برو آماده شو بیا! راست میگفت زودتر خبر میداد...
یهو باز صداش از پایین اومد که نمیای؟
منم درو باز کردم بگم نمیام که شوشو داد زد نه نه نمیاد من خسته الان اومدم شام نخوردم اونم حاضر نیست زودتر میگفتین حاضر شه (با داد زدن گفت) اونم از خدا خواسته محکم در راهرو پایین رو بست و رفت...
منم اون لحظه خداییش از شدت حرص کار آبجیش و این کار مامانش بغضم گرفته بود...
شوشو هم دید من عصبی و ناراحت شدم میگفت خو دوست داشتی میرفتی من خودم غذا میخوردم!
میگم بحث دوست داشتن واسه رفتن به مراسم نیست! بحث کار ایناست... خودش آماده شده الان میگه بیا! و ....
اونم چون میدید حق میگم، هیچی نمیگفت فقط گفت بیخیال بعد شام خودم میبرمت..!
منم گفتم نمیخواد نمیرم اصن...
امااااااااااااا....
- ۸ نظر
- ۲۷ اسفند ۹۲ ، ۰۱:۲۰