پس از دوشیزگی

خط خطی های ماندگار

پس از دوشیزگی

خط خطی های ماندگار

۶ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

این مامان عزیز ما چند سال پیش زمستون خعلی ناگهانی و ییهویی، یه روز صبح که از خواب پا شدم دیدم تو حال دستشو زده به کمرش و مدام تو خونه راه میره و به خودش میپیچه، و آجی خانوم نازک نارنجی عزیزمون هم از صدای اه و ناله مامان بیدار شده و همونجا نشسته کنار آترا و زانوهاشو بغل کرده داره گریه میکنه!

بیدار که شدم گفتم چه خبره؟ چی شده؟ به ابجیم گفتم به جای اینکه بشینی گریه کنی می اومدی بیدار میکردی منو! یا زنگ میزدی بابا که اگه میتونه و نرفته (مسافرکشی میکرد اون موقع) بیاد مامان رو ببره دکتر

خودم زنگ زدم بابا و متاسفانه بابا رفته بود و دم دست نبود، داداشم رو بیدار کردم و زنگ زدم آزانس گفتم بیا مامان رو ببریم دکتر خیلی حالش بده

نمیدونستیم هم چشه؟! همش میگفت کلیه ام درد میکنه، منم چون مامان سابقه بیماری و کلیه درد نداشت گفتم مامان شاید چون هوا سرد بوده سردیت شده!

خلاصه رفتیم اونجا رو مامان آزمایش انجام دادن هیچیش نبود! سرم بهش وصل کردن خوب نشد! دوباره یه سرم دیگه وصل کردن بازم افاقه نکرد و مامان همچنان درد داشت! اخرش دکتر رو دیدم بهش گفتم این مامان من هنوز دردش خوب نشده! یعنی معلوم نیست چشه؟ دکتره هم اومد یه مرفین زد به مامانم که مثلا دردش خوب شه!!! ولی بازم خوب نشد که نشد، مام اونجا خسته شدیم مامان گفت ولش کن بریم خونه!

برگشتیم و مامان رو خوابوندیم که استراحت کنه، تا عصر همونطور درد داشت ، بعدش خودش پا شده بود یه قرص معده خورده بود میگفت خوب شدم!!!

بعد این جریان گذشت و گذشت و مامان دیگه دردی نداشت تااااااااااااااا اینکه یه مدت یه بار این درده می اومد سراغ مامان و میگرفتش! یه دو سه ساعت مامان درد میکشید و خوب میشد اونم با تجویز یه قرص معده از طرف خودش!

دیگه فک میکردیم معده درد داره! خودشم رفت دکتر بهش میگفتن معدته! بیچاره چقدم قرص معده مصرف کرد ولی بازم همیشه این درد رو داشت! گفت یه سری به دکتره گفتم دیگه حتی وقتی قرص میخوردم هم درد دارم! اونم گفته خانوم یه سونوگرافی برو بده! مامان ما هم سونو داد و بالاخره بعد چند سال فهمیدن که بعلللللللللللله مامان خانوم معده درد نداره صفرا داره!

یه خورده قرص نوشتن براش با خودن اونا بهتر میشد و خلاصه باز تحمل کرد و دردش رفع شد ظاهرا!

ولی یه مدت بود باز این درده اومده بود سراغ مامان و با سونوی بعدی گفتن که مامان خانوم سنگ صفرا داره و یه دونه سنگ گنده اذیتش میکنه و باید عمل شه!

ماهم طی دو هفته گذشته درگیر عمل مامان و پرستاری و نگداری از اون بودیم...

آبجیم چون امتحان داشت من بهش گفتم نمیخواد با مامان بیای، اومد اینجا خودم باهاش میرم

روزی که قرار بود عمل کنه از عصر تا وقتی بردنش اونجا و شبش که بیرون اوردنش تا صبح پیشش بودم، صبحش بابام زن داداشم رو با خودش اورده بود که اون وایسه پیشش من برم استراحت، اون روز اصلا حتی نتونستم یه ذره استراحت کنم و دوباره شبش تا صبح پیش مامان بودم و ظهر اومدم خونه یکم استراحت کردم و باز زن داداش پیش مامان بود کارای ترخیصش رو با داداشم انجام دادن و اوردنش و منم وسایلم رو جمع کردم باهاشون رفتم شهر پدری پیش مامان که یه هفته که نمیتونه کمکش کنم و مواظبش باشم

خدا رو شکر خیلی زود حالش خوب شد و امروزم رفته بخیه هاش رو باز کرده...

از سنگ مبارکش هم عکس گرفته ام همون روز ولی الان گوشی دست شوشوعه و تو فیسبوک بنده مشغول تماشا کردن فیلم و مطلب، بعدا اگه یادم نرفت عکس سنگ مبارک رو ضمیمه میکنم

فعلا شب همگی خوش

بعدا نوشت:

ایشون سنگ مبارک هستن


یکم خجالتی هستش طفلک، سلام بکن به بچه ها خخخخخخ

اینجا منزل پدری، مامانم عمل کرده باهاش اومدم که مراقبش باشم، ای لاو یو پی ام سی :دی

برگشتم کاملتر پست میزارم

فعلا

مایکرویو نامبرده در پست قبل ایشون هستن 

معرفی میکنم، مایکروویو بچه ها، بچه ها مایکروویو خخخخخخ

هرکی بلده لطفا در راستای استفاده به صورت حرفه ای از این دستگاه بنده رو یاری کنه!

چون کل دفترچه اش خارجیه و بنده سواتم نمیکشه چی گفته!

دیگه اینکه البته خودم بلدم باهاش کار کنم ها، خیلی هم راحته، چون هوشمنده و همه چیش تو همین دکمه ها خلاصه شده

ولی میگم شاید به صورت حرفه ای تر یا نکاتی باشه که بنده ندونم و لازم باشه یاد بگیرم ^_^

یه سری جمعیت های خانوادگی هست که معمولا تو اکثر خانواده ها و همسایه ها رواج داره

همون قرعه کشی های ماهانه یا هفتگی که پول رو جمع میکنن هر ماه میدن دست یه نفر

من تا حالا تو عمرم از این قرعه کشی ها شرکت نکرده بودم

چندین بار مامانم بهم پیشنهاد داد که شرکت کنم ولی خوشم نیومد

اما حدود دو ماه پیش به سرم زد خودم یکی از این جمعیتا راه بندازم >:)

دست به کار شدم و پنجاه نفر جمع کردم و سرگروه شدم و اولین قرعه هم طبق قانون همین جمعیتا مال سرگروهه

پول رو دادم به شوشو و گفتم مایکروویو لطفا خخخخخ

اونم فرداش از مغازه یه مایکرویو ورداشت آورد که از این به بعد راحت براش کیک و شیرینی بپزم :دی

به این میگن زرنگی

یاد بگیرید خخخخخ

چقد کیف میدهد در جواب دوست فوضولی که ساعت دو شب برایت پی ام داده که " سلام بیداری؟ "
و تو به خاطر اینکه فردا صبح زود باید بیدار میشدی تا شوشویت را که کار داشته و باید صبح زود سرکار میرفته بیدار کنی و بفرستی، آنهم صبح جمعه، روز تعطیل، و جوابش را نداده ای...
و وقتی پی ام دوستت را میبینی برایش بنویسی " سلام، صبح باید زود بیدار میشدم، شب زود خوابیدم، کارم داشتی؟ "
و او آنقدر فضول باشد که اگر هم کاری داشته از یادش برود و برایت بنویسد: " خیر بود صبحِ زود بیدار شدی؟ کاری داشتی؟ چیکار داشتی؟ "
و تو ادای آدمهای مرموز و خیلی مهم را درآوری و برای تحریک بیشتر حس فوضولی اش بنویسی، کار داشتیم باید زود بیدار میشدیم >)
و او دیگر راهی برای پرسیدن سوال بیشتر برایش نماند و شاخ مبارکش بشکند!!!
افکار شیطانی بسیار هم شیرین است
ما که دوست میداریم

هفته پیش ساعت یازده و نیم شب یهو یکی در زد و تا منو شوشو گفتیم کیه در باز شد اومد تو

خواهرشوهر بزرگه بود با دوتا دخترش

تعجب کردم بعد مدتها چطور شده اومده پیشمون O.o

خودشم معلوم بود خجالت میکشه، گفت ناهید کاموا آوردم برات، برا بهار و مریم شال و کلاه ببافی

من: :|

اون: :))

بعدش ادامه داد که یا اگه تونستی خودت بباف، اگرم نمیتونی و زخمتت میشه برام توضیح بدی خودم یاد میگیرم میبافم!

حالا من نمیدونستم چی بگم! یهو بعد مدتها اومده بالا، بدون اینکه هم بهم از قبل خبر بده و بپرسه که من میتونم اصن، وقت دارم یا نه، ورداشته کاموا خریده آورده، داداششم (شوشو) که الان نشسته و من نمیدونم نظر اون میتونه چی باشه، تو رودربایسی شدیدی گیر کردم گفتم باشه مشکلی نیست

چشمتون روز بد نبینه که دیوونه ام کردن، چقد فک میزنن هم خودش هم دختراش

اصلا من نمیدونم دخترای نیم وجبی که سر از بافتنی در نمیارن غلط میکنن هی سوال میپرسن میگن این چه مدلیه، این چطور بافته میشه، این اسمش چیه، این میل چرا شماره داره و از این دری وریا!

مامانشونم که از بافتنی فقط یه زیر و رو بلده

چقدم که وسواسیه و این وسواس به دختراش هم سرایت کرده

حتی حوصله نوشتن حرفای مسخره اشون رو هم ندارم

خلاصه بگم! (البته هرچقدش رو خلاصه کنم بازم طولانیه جریان)

برا هرکدوم دوتا کاموا خریده بود، میگفت با اینا هم شال بباف هم کلاه هم اگه اضافه اومد دستکش!

گفتم با این دوتا کاموا فقط میشه همون کلاه رو بافت، اگه شال هم میخوای باید بری باز کاموا بخری

بعدش دختراش که میگفتن ما شبیه کلاهی که برای فاطیما(دخترخالشون) بافتی میخوایم، یه ذره بزرگتر باشه، که کج بزاریمش سرمون

بعد مامانشون عاشق شال و کلاه خودم شده و میگفت نه مثل مال خودت باشه

اونا هم هی غر که نه اونمدلی

برا یکیشون که یه مدل در نظر گرفتم و با هزار زحمت راضیش کردیم که اونمدلی ببافیم

همون موقع هم شروع کردم به بافتنش و توضیح دادن واسه خواهرشوهره

چقدم که ادعاش میشه و میخواد ره صد ساله رو یه شبه طی کنه

یه ذره هنوز از اینیکی بافته بودم هی میگفت نه یه توضیح هم بدی میفهمم! در صورتی که یه ساعت فقط توضیح دادم که این بافته قراره چطوری به کلاه تبدیل شه!

میگفت یه ذره از این بباف بعد شالشم همینطور رو هوا توضیح بده برام دستکش هم بگو چطور بافته میشه، بعد از کاموای بهار هم شروع کن بباف ببینم اون مدل کلاه رو قراره چطور ببافی!

یعنی فقط دلم میخواست کله ام رو بکوبم تو دیوار از دستشون

تا ساعت یک و نیم شب اونجا بودن نصف کلاه مریم رو بافتم و برای خواهرشوهره ادامه اش رو توضیح دادم و قرار شد کلاه بهار خانوم رو هم فرداش شروع کنم به بافت

بماند که چون کاموا کم بود فرداش منو برد خرازی و چقدم اونجا وسواس به خرج داد و فروشنده ها هم دیوونه شدن از دستش!

بعد از ظهرش رفتم پایین برای ادامه توضیح اون کلاه و بعدشم شروع کردم به بافت کلاه بهار خانوم

ساعتای یک بعد از ظهر بود رفتم تا حدود ساعت 5 کلاه رو تکمیل کردم خیلی هم از نظر خودم خوشگل و باکلاس شده بود، یه لحظه رفتم بالا کار داشتم و برگشتم، وقتی برگشتم دیدم خواهرشوهره با یه حالت لوس و خجالت زده ای نگاهم کرد و گفت ناهییییییید، میگم کلاهی که بافتی رو باز کنم!

گفتم چرا!؟ گفت بهار پیشمون شده گفته مثل کلاه خاله ناهید میخوام!

یعنی اون لحظه دوس داشتم عین دیوونه ها بپرم رو خودش و دخترش و دونه دونه موهای سرشونو از غصه بکنم!

از بس این خواهرشوهره وسواسیه حالا خودم میدونستم نشسته مخش رو زده و دل دخترش رو زده

خلاصه گفتم من کاری ندارم هرکاریش میکنی بکن و رفتم بالا که یه ذره از عصبانیتم کم شه کاری ندم دستش!

دوباره وقتی برگشتم دیدم بازش کردن!

شب که مثلا قرار بود برن دوباره اومد بالا و یه خورده معذرت خواهی کرد و چرت و پرت گفت و بعدش دوباره اصرار کرد که کامواها رو بزاره پیشم تا مثل کلاه خودم براش ببافم!

از رو ناچاری قبول کردم ولی از اون هفته تا الان کامواهاش رو انداختم تو اتاق بهشون دست هم نزدم! اصلا حوصله ام نمیکشه!

 

ولی چند وقت پیش یه کلاه تو نت دیدم انگری برد، امیرعلی هم عاشق انگری برده، خودم دلم خواست براش ببافم، براش هم بافتم، هم خودش خیلی خوشش اومد هم جاری کلی ذوق کرد

راستی امروز یه سر به جاری زدم یه خبر بهم داد، گفت که تازه فهمیده حامله است و یه بچه دیگه تو راه داره، کلی خوشحال شدم براش و دوباره یه خورده هم سر به سرش گذاشتم که امیرعلی خودش خسته امون کرده انقد فک میزنه و اذیت میکنه حالا دومی رو چیکارش کنیم!