سلااااااااااام به همه دوستان
باز بعد یه مدت غیبت برگشتم
عزاداری همتون هم قبول باشه
بنده که این مدت تهران بودم که نبودم
و جریان از این قرار بود که....
طبق عادت هر سال دوست داشتم مراسم تاسوعا و عاشورا رو تو شهر پدری باشم
برا همین پنجشنبه اش رفتم خونه بابا که چند روز بمونم و مراسمات رو هم اونجا باشم
ولی نگو داداش و زن داداش گرامی هم تصمیم گرفتن این ایام رو برن تهران خونه پدری زن داداش که دخترخاله عزیز بنده نیز میشه
قرار هم بود فرداش یعنی جمعه برن
از قضا مادرگرامی هم دلش هوای دیدار خواهر گرانقدرش رو نموده بود و به بابا گفت که با داداش صحبت کنه که اونم بره
آبجی تمبل قصه ما هم برای اینکه تو خونه با پدر غرغروی قصه تنها نمونه تصمیم به جیم فنگ بازی گرفت و به مامان میگفت یا باید نری یا اگه میری منم ببری من تنها نمیمونم!
بنده نیز این وسط بی هویت قرار گرفته بودم و چشام رو اینطوری گرد کرده بودم که هیشکی بنده رو تحویل نمیگرفت این وسط! O_o
گفتم مادر من خو من اومدم روی ماه تو رو ببینم اگه من میدونستم دسته جمعی میخواین برین یا نمی آومد یا حالا که اومده بودم و یکم زودتر بهم خبر داده بودین با شوهرم برمیگشتم که اینطور سرگردان نشم! الان تکلیف من چیه!؟ اصن منم میام :دی
خلاصه همینطور هرکی برا خودش یه چی میگفت
مادر زرنگ قصه هم که اصن جو گرفته بودش میگفت چه اشکال داره ما میریم تو بمون پیش بابات و داداشت براشون خونه داری کن :دی
بنده هم گفتم بیکارم مگه! شوهر خودمو ویلون سرگردون ول کردم اومدم پیش تو بعد میخوای بری منو بزاری ور دل شوهر خودت بهش برسم! اونم بنده که هنوز دعوای قبلی با پدر عزیز رو به دست فراموشی نسپرده بودم خخخخ
شب که داداش اومد و تصمیم رفتنش رو اطلاع داد بابا هم بهش گفت که مامانتو و آبجی هاتم میبری؟ که گفت باشه اشکال نداره بیاین
البته من بهش گفتم من دوس دارم بیام ها ولی باید ببینم شوشوخان چی میگه ممکنه بگه نرو
که داداش خودش زنگ زده بود به شوشو که اجازه منو بگیره و شوشوی مهربان قصه هم گفته بود که هرطور خودش صلاح میدونه و خلاصه جریان از این قرار شد که راهی سفر شدیم و رفتیم تهران
چقدر هم که خوش گذشت جای همگی خالی مخصوصا امامزاده صالح و شاه عبدالعظیم
دیگه وارد جزئیات سفر نمیشیم که پست طولانی میشه و طاقت فرسا :دی
حدود ده روز اونجا بودیم و برگشتیم
از وقتی هم که اومدم وقت سرخاروندن نداشتم همه خونه رو که شوشو هم کثیف کرده بود هم خودش حسابی خاک خورده بود در نبودم، رو کامل تمیز کردم و مهم تر از همه باخبر گشتم که قراره برادرشوهر کوچیک که تو پستهای قبل نوشتم مراسم نشان گرفته قراره عقد کنه و دیروز مراسم عقدش بود که به احترام محرم خیلی بی سر و صدا برگزار گشت
اینم از ماجرای این روزایی که نبودم ^_^
- ۴ نظر
- ۲۴ آبان ۹۳ ، ۲۱:۳۶