پس از دوشیزگی

خط خطی های ماندگار

پس از دوشیزگی

خط خطی های ماندگار

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

جناب شوشو تصمیم گرفته تو ماه جدید (مهر) که مدرسه ها باز میشه و تابستون تموم و جاده ها و شهرها خلوت بریم مسافرت

و به احتمال خیلی زیاد بریم مشهد زیارت آقا

یه دونه از اینا داریم که شوشو میگه با همین میریم مسافرت و گفته که دوتا صندلی جلو رو میزارم و باقی رو درمیارم که قشنگ واسه خودمون جا داشته باشیم و توش راحت باشیم

عید نوروز یکی دو سال گذشته با خونواده پدرشوهر اینا رفتیم مسافرت که اصلاااااااااااااااااااااا مسافرت های لذت بخشی نبود و بیشتر به جای اینکه لذت بخش باشه عذاب آور بود حداقل برای من یکی که خیلی! چون هرچی باشه آدم بین اون جمع به همه که محرم نیست و اینکه آدم حتی موقع خواب هم روسری سرش باشه دیگه زیادی عذاب آوره البته این فقط یه جنبه قضیه اس و جنبه های دیگه بماند

و فک میکنم به جناب شوهر هم نباید خوش گذشته باشه اون دوسال که پارسال و امسال دیگه از این مسافرت ها نرفتیم و الان هم تصمیم به مسافرت تنهایی گرفته!

مسافرت دسته جمعی و اینکه بخوای همه کنار هم باشی و اسکانت و خورد و خوراکت همگی با هم و کنار هم باشه اصلا خوب نیست

فوقش بخوای تنها نباشی به نظرم با یه خانواده دونفره همسن و سال خودت و بدون بچه باید بری تا خوش بگذره

امروز ماکارونی رو با گوشت مرغ و قارچ درست کردم یه چیزی شد عجیییییییب

به نظر خودم که مزه اش بی نظیر بود

حتی از وقتایی که با گوشت یا با سویا درست میشه هم خیلی خوشمزه تر

اگه درست کردین و میکنین که هیچی ولی اگه نکردین توصیه میکنم امتحان کنید

روزی چند بار میام این قسمت انتشار مطلب که حرفا یا خاطره ها یا دلخوریا یا خوشحالیایی که تو ذهنم هست رو بنویسم

بعضی وقتام یه خورده ازشون مینویسم یا حتی شده پست هم میزارم اما پاکشون میکنم و میرم نمیدونم چرا!!

نمیدونم چم شد که دیگه مثل قبل حس نوشتن ندارم!

شاید انقدر که اذیت شدم تو این دنیای مجازی نوشتن

انقد که الکی قضاوت شدم خودم و شخصیتم نسبت به نوشته هام! نه حالا صرفا قضاوت بد و بیجا شایدم تو خیلی موارد قضاوت بیش از حد معمولی که هستم!

یه نفر هم خیلی اینجا اذیتم کرد و با اینکه من دوست خوبی میشناختمش اما رسما ر*ی*د به اعصابم با کاراش!

و منم اون ادم رو اینطوری قضاوت میکنم که همیشه حس کردم ادمیه که با وجود همه آدمای اطرافش و زندگی شاید خیلی خوبی که داره اما خودش رو همیشه یه ادم تنها میبینه و دنبال یکی میکرده که این خلأ رو تو خودش جبران کنه و حس میکنم به خاطر طرز نوشتنهای من که خیلی وقتا طنز تلخ بود و مخصوصا نوشتن گذشته ام باعث شد پاشو از گلیمش درازتر کنه و فکر کنه من از اونایی ام که نسبت به زندگی مشترکم دلسردم و مثل اون دنبال یه همدم میگردم و سعی کرد خودش رو به من صمیمانه تر نزدیک کنه اما باعث شد همون دوستی ساده وبلاگیمون هم به هم بخوره!

و من حس میکنم با وجودی که بهش گفتم برو و خودش هم گفته دیگه حتی نمیام بخونمت هم اما فکر میکنم بازم همیشه تو وبلاگمه!

اینو از قسمت اخرین بازدیدهای وبلاگم و IP اش که قبلنا که دوستم بود و میدونستم، میتونم بفهمم!

یعضی حرفا دارم که خیلی زنونه است و یسری چیزای زنونه هست که خیلی وقتا دوس دارم بیام اینجا و بنویسمشون اما با وجود اون و شاید خیلی مذکرهای دیگه روم نمیشه بنویسم!

از رمزی نویسی هم خوشم نمیاد و فقط موندم چه میشه کرد!؟