Https://t.me/dailylifenahid
- ۰۲ اسفند ۰۲ ، ۰۱:۵۷
آخرین بار اومدم وبلاگو عوض کردم که شروع جدید داشته باشم
چند بارم نوشتم ولی متاسفانه صندوق بیان برام باز نمیشد که بتونم عکس بزارم
تقریبا همون موقع ها به جاش تو تلگرام کانال زدم
که هم میشه متن گذاشت هم صدا هم آهنگ و ....
یه ماه مونده به مادر شدنم😍
و دارم اونجا بعضی خاطرات و روزمرگیا رو مینویسم
بعلاوه اینکه در نظر دارم یسری فایلها یا کتابها و ... که برام مهم هست رو هم اشتراگ گذاری کنم
خلاصه اگه پایه بودین اونجا میبینمتون🥰💋
ادرسشم سرچ کنی
Dailylifenahid
لایف استایل | روزمرگی
هر شروعی یه زمانی پایانی داره و فکر میکنم پایان این وبلاگ هم رسیده
درست مثل کتابی که داستانش به پایان رسیده باشه
داستان این وبلاگ هم دوازده سال پیش از اونجایی شروع شد که من کاملا ناپخته و پر از شور و هیجان جوانی و بچگی درگیر یه زندگی اجباری شدم
اون زمان تنهاترین روزهای عمرم رو سپری میکردم و برای فرار از تنهایی پناه اورده بودم به نوشتن
گاهی چقد سانسور شده مجبور بودم خیلی از حرفهام رو نزنم چون نمیخواستم مخاطبام به خاطر من انرژی منفی بگیرن
زندگی در کنار یه ادم معتاد که عین جنازه فقط میخوابید و به اجبار پدرش بلند میشد و سر کار میرفت و نه حرفی بینمون بود و نه تفریحی و مراسمی و هیچی
بگذریم هرچه بود گذشت
راه های زیادی رفتم
خوب و بدهای زیادی چشیدم و خب بالاخره همه چی تموم شد
ولی یه چیزی که الان گاها خیلی بهش فکر میکنم اینه که واقعا غرق شدن توی نیمه خالی لیوان باعث میشه چشم ادم نسبت به خیلی چیزها کور شه
و همین کور شدن باعث میشه نتونی خودت و افکارت رو جمع جور کنی و در نتیجه همیشه باعث میشی که مشکلات سمتت سرازیر بشه و همیشه بد بیاری
این وبلاگ پر از نوشته هایی هست که مربوط به نیمه خالی لیوان
و الان که همه چی تموم شده دیگه نمیخوام داخلش ادامه بدم
میخوام یه شروع جدید توی یه وبلاگ دیگه داشته باشم شاید که اونجا بتونه حس خوب نوشتن رو دوباره بهم برگردونه
بعد از گذشت تقریبا دوسال سلام
آخرین مطلب وبلاگ رو که خوندم یادم اومد که آخرین بار به شدت از خیلی چیزا درمانده و عصبی بودم
واقعا روزهای سختی رو پشت سر گذاشتم
بالا و پایینهای زیادی رو به چشم دیدم
اما بالاخره فرشته نجات من هم رسید
فرشته ای که هرچی از خوبی خودش و خونواده اش یگم کم گفتم
فعلا مفصل نمیتونم توضیح بدم چون زیاد توان نشستن ندارم (دارم مادر میشم)
بعد از تحمل سی و سه سال سختی های پی در پی روزهای خوش من دو سالی میشه که رسیده
ولی چقد نامرد بودم که چیزی درباره اشون ننوشتم :|
میخوام برای اولین بار اون سد مقاومتی درونیم رو بشکنم و اینجا بنویسم که....
خستهاااام
خسته از خیلی چیزا
خسته از خیلی ادما
حتی خسته از خودم
چرا همیشه اونجایی که فک میکنی همه چی بعد کل سختی مسیرشو پیدا کرده و داره درست پیش میره یهو ورق برمیگرده!!!؟
پ.ن: وبلاگو برگردوندم به حالت اول، با اون مدل حس غریبگی کردم :/
امروز از اون روزایی بود که هیچ کار مثبتی انجام ندادم
هیچی نخوندم
هیچی یاد نگرفتم و فقط زمان هدر دادم
همیشه تمام تلاشم اینه همچین روزایی برام پیش نیاد
داشتم دنبال چیزی میگشتم
تمام وسایلم را دانه به دانه نگاه کردم
حس کردم چقدر کار ناتمام دارم، کتابهایی که خریده ام و فرصت نشده تمام کنم، چند تا نیمه کاره رها شده
کارهای دیگری که ناتمام مانده
وسایلی که هیچ وقت استفاده نشده
چیزهای دیگری که ته ذهنم مانده و خریده نشده
هوووم چقدر کار ناتمام مانده
آنهم در شرایط امروزی که مرگ هر لحظه به انسان نزدیک است و نمیدانی فردا آیا تو یکی از قربانیهایش هستی یا نه
.
.
.
اگه من بمیرم اینا چی میشه!
نمیدونم چرا یسری از دخترا همین که متاهل میشن و یه چندسال از تاهلشون میگذره و مخصوصا صاحب یه بچههم که میشن دیگه رفتاری شبیه پیرزنا و اداهای مامانم اینا برای همه درمیارن😑
یکیش خواهر خودم
انگار نه انگار من اصلا ازش بزرگترم
و انگار نه انگار که من خودم ٧ سال صاحب خونه زندگی بودم
بدتر از این انگار نه انگار مامانم سالهاست که خانم خونه بوده و زن زندگیه خودش و اینو اون بزرگ کرده
یه جوری برا ما تعیین تکلیف میکنه ادم دلش میخواد بزنه له و لوردش کنه
حیف که مهمونمونه و چند وقت دیگه میره خونه خودش
خب اینطوری که مشخصه بعد از تعویض اسم و اینا آمار وبلاگ رسید زیر خط فقر
😆😆😆😁😁😁
خب از اونجایی که نتونستم صبر کنم تا شماهایی که اصلا نمیدونم وجود دارین یا نه بیاین اسم پیشنهاد بدین شروع کردم به تغییرات😁
از این به بعد قصاب باشیام
دلیل انتخاب این اسم هم این بود که چون مربی ام و پوست خیلیا رو کندم و از طرفی موجودی به شدت عصبیام حس کردم با شخصیتم جور درمیاد😏
بریم که با عنوان جدید ادامه بدیم اگه قسمت بشه😌