پایان وبلاگ
هر شروعی یه زمانی پایانی داره و فکر میکنم پایان این وبلاگ هم رسیده
درست مثل کتابی که داستانش به پایان رسیده باشه
داستان این وبلاگ هم دوازده سال پیش از اونجایی شروع شد که من کاملا ناپخته و پر از شور و هیجان جوانی و بچگی درگیر یه زندگی اجباری شدم
اون زمان تنهاترین روزهای عمرم رو سپری میکردم و برای فرار از تنهایی پناه اورده بودم به نوشتن
گاهی چقد سانسور شده مجبور بودم خیلی از حرفهام رو نزنم چون نمیخواستم مخاطبام به خاطر من انرژی منفی بگیرن
زندگی در کنار یه ادم معتاد که عین جنازه فقط میخوابید و به اجبار پدرش بلند میشد و سر کار میرفت و نه حرفی بینمون بود و نه تفریحی و مراسمی و هیچی
بگذریم هرچه بود گذشت
راه های زیادی رفتم
خوب و بدهای زیادی چشیدم و خب بالاخره همه چی تموم شد
ولی یه چیزی که الان گاها خیلی بهش فکر میکنم اینه که واقعا غرق شدن توی نیمه خالی لیوان باعث میشه چشم ادم نسبت به خیلی چیزها کور شه
و همین کور شدن باعث میشه نتونی خودت و افکارت رو جمع جور کنی و در نتیجه همیشه باعث میشی که مشکلات سمتت سرازیر بشه و همیشه بد بیاری
این وبلاگ پر از نوشته هایی هست که مربوط به نیمه خالی لیوان
و الان که همه چی تموم شده دیگه نمیخوام داخلش ادامه بدم
میخوام یه شروع جدید توی یه وبلاگ دیگه داشته باشم شاید که اونجا بتونه حس خوب نوشتن رو دوباره بهم برگردونه
زندگی با طعم عسل
- پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۴۰۲، ۱۱:۳۶ ق.ظ
دوست مهربون من
نمیدونی چقدر خوشحالم که الان زندگیت طعم عسل میده
امیدوارم همیشه همه چیز اونجوری که تو دوست داری پیش بره❤