سریال دیروز من
سکانس اول:
دیروز را که شوشو خان در بستر بیماری بودند و ما نیز نقش پرستار را بازی نموده و تمام و کمال در اختیارشان بودیم و اوامرش را اجرا می نمودیم... سپس وقتی دیدیم حالش زیادی خراب است و هر کاری میکنیم تسلیم نشده و به دکتر مراجعه نمی نمایند رفتیم آماده شویم که خودمان برویم برایش از داروخانه دارو بگیریم و یکسری خریدها که لازممان است نیز خریداری کرده و برگردیم، که در همین موقع گویا حال شوشو بسیار بد شده و حالت تهوع داشتند که با سرعتی چون سرعت نور راهی دستشویی شدند و ما نیز که حالمان از این چیزا بسی به هم میخورد انگشتانمان را در گوش مبارکمان فرو نمودیم که صداهای ناهنجار حاکی از اوق زدن شوشو را نشنویم.... در همین دل آشوبی ها بودیم که ما را صدا زدند و ما هم به خدمتشان آنهم در چند صد متری رسیده و از دور داد زده که چی میخوای... که به یکباره دیدیم از در وارد شده و راهی حمام شدند که من حالم خرابه میرم حموم تو برو یه آبی به دستشویی بزن.... یعنی در آن لحظه فقط مراعات حال خرابشان را نمودیم... گفتم به من چه زود باش خودت برو هرکاری کردی آب بریز روشو برگرد... در کمال ناباوری مشاهده نمودیم که گوشش بدهکار نبوده و راهی حمام شدند، ما هم میخواستیم نرویم گندکاریشان را جمع کنیم تا وقتی بیرون امده و خودشان تمیزش کنند که به دلایلی با اکره فراوان مجبور به انجام کار محوله شدیم... فکرش را بکن این صحنه از صحنه قتل هم به نظر وحشتناک تر میرسد... ما نیز یک عدد روسری را کلا دور سرمان پیچیدیم و حتی چشمانمان را هم پوشانده و پاچه شلوارمان را بالا زدیم و کورکورانه تا نزدیک شلنگ آب رفته و تا آنجا که میتوانستیم را با چشم بسته تمیز نمودیم و وقتی چشممان را باز کردیم دیدیم بعـــــــله کارمان درست است و همه جا تمیز شده
یعنی یک بار دیگه سرما بخوره و از این کارا به من بده نه من نه اون
سکانس دوم:
ابتدا به دارو خانه مراجعه نموده و یکسری داروی سرماخوردگی تهیه نموده بعد آمدیم یک عدد مرغ خریداری نموده و بعد هم یکسری چیزهای دیگر... فقط من مانده ام که این مردم شهر ما کی میخواهند بر درجه شعورشان بی افزایند و به ناموس مردم کاری نداشته باشند!!!
فکرش را بکن ما دستانمان پر است و پیاده رو هم شلوغ و تنگ و ما هم مدام در حال لایی کشیدن از مردم عزیزی که حتی از کنارشان رد میشوی به خود اجازه نمیدهند یک مقدار کتف مبارکشان را از کتف ما رد بنمایند، و ما نیز با عجله در حال رفتن به خانه بعد یک عدد مجسمه متحرک آنهم از نوع علافش که به یکی از درختان پیاده رو تکیه داده و درحال چشم چرانی می باشد و با آن لباس های راحتی که پوشیده است کاملا مشخص است که از فرقه ارازل و اوباش میباشند تا ما را میبیند بیماری کرم ریزیش عود کرده و درست در همان لحظه طوری جلوی ما میپیچد که ما با او برخورد نماییم و ایشان بسی فیض ببرند که البته کور خوانده بودند...
سپس بعد از گذشتن از این ماجراها و دوباره طی نمودن مسیر به سمت خانه دو عدد ارازل دیگر گویا اینبار احساساتشان فوران کرده و خطاب به ما " آفرین، ببین این کوچولو چه خریدایی کرده!".... یعنی من نمیدانم این ندید بدیدهای جنس مونث از کجا آمده اند!؟
سکانس سوم:
چون بنده و شوشو خان از گوشت مرغ فقط سینه ان را دوست میداریم بنده همیشه سینه خالی خریداری مینمایم و اینبار مجبور شده بودم یک عدد مرغ کامل خریداری کنم
حالا فکرش را بکن بنده که در زمان مجردی هر وقت مادرم در آشپزخانه مشغول پاک کردن مرغ و تکه تکه نمودنش میشد تا چندین ساعت از شدت چندشی به بوی زهم مرغ در آن حوالی رویت نمیشدیم، حالا باید خودمان دست به کار میشده و مرغ مبارک را شسته و تکه تکه میکردیم... یعنی در آن لحظه هرکس چهره در هم رفته ما را مشاهده مینمودند حتما از خنده روده بر میشدند، ما نیز خود را وقتی که قلب مرغ یخزده بیچاره را با چاقو از سینه اش بیرون کشیدیم هر چه فیلم وحشتناک و مستند و جناحی و ... دیده بودیم جلوی چشممان ظاهر شده و خود را قاتلی بلفطره (اگه اشتباه ننوشته باشم) تلاقی نمودیم
سکانس چهارم:
در حال درست کردن سوپ برای شوشوخان مریض که اشتهایش بسته شده بود، بودیم که پدر گرامیشان که گویا اکنون متوجه بیماری پسر عزیز دردانه اش شده بودند نزد شوشو آمده و جویای حالش شدند و شوشو هم که انگار زبانش از کار آفتاده باشد لام تا کام حرف نمیزد و پدر گرامیشان نیز بر شدت نگرانیش افزوده میشد که بیا اگه میخوای ببرمت دکتر و فلان... ما نیز گفتیم الان حالش خوب است هر کاری کردم دکتر نرفت و ... حرفم تمام نشده عموجانمان (پدرشوهر گرامی) انگار متهم اصلی پرونده را اکنون پیدا نموده باشند با لحنی کاملا جانب دارانه رو به ما تمام تقصیرات را گردن ما انداخته که تو نمیشود بیایی بگویی مریض است تا من ببرمش دکتر و اصلا به من میگفتی تا براش یه کم دارو بگیرم، اصلا نمیشه بهش بگی برو دکتر!؟ و خلاصه تمام کاسه کوزه ها را سر بنده پرستار شکستند و ما نیز گفتیم خودم براش دارو گرفتم...خوب هر کاریش کردم دکتر نرفت! شوشو هم که عین لال فقط نگاه میکرد نمیگفت به پدرم بگویم بابا این بیچاره راست میگوید...
بعد از شام نیز مادر گرامیشان آمدند بالا و دوباره کاسه کوزه های شکسته را روی سر ما ریز ریز نمودند که با لحنی تند و عصبی رو به من که تو چرا نیومدی بگی مریضه که باباش ببردش دکتر (یعنی در یک لحظه ما فکر کردیم شوشو خان دو سال بیشتر ندارند) ما هم که دیگر تحمل نداشتیم راستش را گفتیم که بابا من اومدم پایین در از این طرف که قفل بود از آنیکی در که امدیم کسی خانه نبود و فقط جنابعالی بودی که در خواب ناز به سر میبردی! او هم گفت که من همان لحظه تازه خوابم برده بود از بس کار کرده بودم و کلی بهانه الکی سر هم کرد و بعد گفت که اصلا خواب نبودم همش داشتم خوابهای عجیب غریب میدیم و خلاصه خودش را مادری بسیار با حس مادرانه هوشمند معرفی نمودند که یعنی خوابهایی که دیدیه ربطی به مریضی پسرش دارد! بعد هم هر چه ما میگفتیم او ما را بی منت نموده و روی اعصاب ما راه میرفتند... دست پسرش را گرفته بود و میگفت میگفتی ضعیفه براش دارو تقویتی بنویسه اگه باباش میرفت براش داروی تقویتی می اورد ... بعد از چندی سکوت دوباره اصلا غذا خوردی پسرم! میگم اشتها نداره براش سوپ درست کردم اونم به زور خورد... حالا انگار ما پسرش را از گرسنگی کشته ایم ... رو به پسرش: میخوای مادرت برم برات برنج بیارم برنجی درست کردم که فلان و فلان... بالاخره شوشو به حرف امده و میگوید نه مادر من نمیخوام ناهید خودش همه چیز درست کرده من خودم اشتها ندارم و خلاصه اعصاب برای ما نزاشتند...
سکانس پنجم:
همه این ها که به درک حدود ساعت 12 شب بود که همان خواهر شوهری که در پستهای قبل از ایشان یاد نموده ایم باز هم اینجا بودند و باز دختر 6ساله اش امده بود که بیشتر از پیش ما را دق دهد..
همان لحظه که ما میخواستیم پست بگذاریم امده و بر صفحه لپ تاپ و ما خیره شده بودند و درست مثل مادرشان سوالات مزخرف از ما نموده که... تو موتو رنگ زدی؟ من: آره.... بعد از چند دقیقه موهات چقدر بلنده؟... و نمی دونم کلی از این سوالات قلمله سلمبه که در حد سنش نیست و خلاصه یا به ما خیره شده و ما را زیر ذره بین قرار میدادند یا از این سوالات مزخرف مینمودند..فقط خوبیش آنجا بود که چندین بار به او چشم غره رفته بودیم و میترسید دامنه شیطنتهایش را از این حد وسیعتر کند
خلاصه او همچنان مات و مبهوت به ما و کارهایمان خیره شده بود که شوشو خان اشتهایش باز شده و تقاضای مقداری غذا نمودند... همین که ما به آشپزخانه رفتیم خواهرزاده شوشو دنبال ما آمدند که برای منم غذا گرم کن.... حالا شوشو خان سیر شده بودند این نیم وجبی سیر نمیشد! دو برابر شوشو غذا خورد بعد که ما ظرفها را شسته بودیم آمدند و گفتند من یکم دیگه غذا میخوام! ما هم که نمیشد جلوی شوشو خان از حربه چشم غره استفاده کنیم فقط دندان روی جگر گذاشتیم و منتظر شدیم که برود ... رختخوابها را که پهن نمودیم دیدیم که نه.... مثله اینکه این وروجک قصد رفتن ندارد! مادرش هم که انگار یادش رفته بود مثله همیشه بیاید دنبالش! خلاصه شوشو گفت اگر دوست دارد بزار همینجا بخوابد! او نیز ذوق زده شده و گفت اره میمونم! ما نیز کنار خودمان او را خوابانده و چندی بعد حدود ساعت 2 شب مادر نگرانش آمده بود که ببینم دختر نازنینم چرا نیومد! ما هم گفتیم خوابیده بگذار بماند! او هم از خدا خواسته رفت
شوشو خان که در اثر قرصهایی که به زور به او خورانده بودم همین که سرش را گذاشت به خواب رفت ... خواهر زاده شوشو هم همین که خوابش برد یکدفعه شروع کردند به چرخش و لگد زدن و پتو را با لگد پرتاب نموده ما هم تا هنوز او را نیاورده و درجایش نگذاشته دوباره یک لگد دیگر نوش جان مینمودیم! همین که چشممان گرم شده یکهو دیدیم هم شوشو خان و هم خواهر زاده اش یکی از اینور و یکی از آنور یکدفعه به طرف ما هجوم آورده و ما را در آغوش کشیدند و ما هم این وسط از شدت تنگی جا و گرمی هوا کم مانده بود بنشینیم زار زار گریه کنیم و خلاصه همه شب را فقط بیدار مانده و لگدهای خواهرزاده شوشو را تحمل نموده و همه اش او را اورده و پتو رویش کشیدیم و....
صبح هم تا بیدار شدیم و برای شوشو خان صبحانه حاضر نمودیم دیدیم این بچه هم همراه ما بیدار شده و سریعا خودش را به صبحانه ها رسانده که شروع به خوردن کنند ما هم گفتیم تو هنوز صبر کن این صبحانه برای دایی جانت است او که رفت شما را هم راضی میکنیم! او: ببین من فقط پنیر میخورم ها! و خلاصه همین که صبحانه اش را خورد خداحافظی کرده و سریعا به طبقه پایین نزد مادرشان رفتند زیرا که میدانستند دایی جانشان رفته و الان است که چشم غره های ما شروع شود
- پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۱، ۰۶:۱۳ ب.ظ
خوبی؟
میگم تو که اینقد به سکانس علاقه داری چرا داستان نمی نویسی؟
منم کمکت میکنم
خوب اینم یه داستانه دیگه
فقط داستان زندگی خودمه