از پنجشنبه تا یکشنبه :D
از همان روزی که آخرین پست وبلاگ را گذاشتیم (یعنی پنجشنبه) رفته بودیم منزل پدریمان که سری به خانواده بزنیم
البته همان روز را با مادرم و خواهرم و زن داداشم رفته بودیم خرید....
مادرم و زن داداشم مشغول خرید یک چیزی بودند که منو آبجی محترمه هم برای اینکه سد راه نباشیم آمدیم یک گوشه منتظرشان شدیم که یکی از این پسربچه های دوره گرد از نزدیکی ما رد شد و داد میزد بامیه عسلی خواهر محترم ما هم مثله بچه های سه ساله گیر داده بود به بنده که باید برام بامیه بخری!
ما هم که پولمان را یک جای دیگری گذاشته بودیم کیف پولمان را درآورده و درش را باز کردیم که به خواهرمان بگوییم بیا نگاه کن هیچی پول ندارم همین که کیف پول را باز نموده و گفتیم هاااااااااا یک دفعه یه پسره سرش را درون کیف پول ما کرده و با همان لحجه محلی شهر خودمان همزمان با من گفت آهــ هیچی توش نیست!!! یعنی کم مانده بود بنشینیم همانجا و از خنده ریسه برویم...
روز جمعه 31 شهریور را که تولدمان بود و کسی که به ما تبریک نگفت هیچ
ما خودمان شنبه شب یادمان آمد که دیروز تولدمان بوده است...
یعنی من و فک و فامیلم نهایت ذوق و احساس می باشیم ...
البته خوب این تاریخ تولد فقط شناسنامه ایه و تاریخ تولد اصلی بنده دوازدهم ابان میباشد... نبینم یادتون بره اون موقع تبریک بگین
جمعه شب را که من و آبجی و زن داداشم رفتیم نامزدی دوست آبجیم که همسایمون هم بودند و یه جورایی فامیلمون هم میشدن و کلی خوش گذشت، تازه دوس پسرم را الان کلاس ششم میشد هم دیدم و منو فراموش نکرده بود (قابل توجه اینکه ما در زمان مجردیمان کلی از این دوس پسرهای فد و نیم قد داشتیم که عاشقمان بودند)...
همچنین یکی از دوستان دوران مدرسه ایم را و خلاصه جریانش مفصل می باشد که بماند برای بعد...
شنبه شب را با پدر گرامیمان رفتیم بیرون و همچنین شوشو خان اس ام اس داده بودند که برگرد و از این تریپ های عاشقانه
و اینکه دوباره در نبود ما حالش مثله اینکه بد شده بود...
ما او را صحیح و سالم به دست مادرش سپرده بودیم و او حالا دوباره حالش بد شده بود...
این شوشو خان در طول این یک سال و اندی زندگی مشترک ما ندیدیم تا به حال سرما بخورند حالا ما نمیدانیم چه شده که دست از سر این سرماخوردگی بر نمیدارند!!
صبح روز یکشنبه با برادر عزیزم به خانه برگشتیم و همین که از در وارد شدیم مادرشوهرمان را در حال شستن حیاط مشاهده نمودیم ما هم با روی باز به ایشان سلام نموده
اما ایشان چنان با چشم غره و اخم و تخم جواب سلام ما را دادند که نیش تا بناگوش باز شده ما به یکباره بسته شد
و سرمبارکمان درد گرفت و خلاصه احوال پرسی سردی با ما نموده که ما حساب کار اینچنین دستمان آمد که از رفتن ما به خانه پدری بسیار خشمگین و دلخور میباشند...
هنوز از در خانه داخل نرفته بودیم که با همان حالت اخم و عصبانیت و لحنی طلبکارانه به ما گفتند شوهرت پایین خوابیده دیشب حالش خوب نبود گفتم بیاد پایین!
یعنی کلا منت رختخواب و جا و غذا و نگهداری از پسر دلبندشان را به یکباره بر سرمان کوبیده و سکوت نمودند...
یعنی اگر جناب شوشو رفته بودند خانه همسایه بخوابند ما انقدر منت روی سرمان نبود...
ما هم در دلمان: به من چه! پسرته وظیفته حواست بهش باشه!
وارد خانه خودمان که شدیم با خود اندیشیدیم که حالا که ما نبودیم و خودشان از ایشان نگهداری کرده اند پس چرا نبردنش دکتر!؟
فقط بلد بودند تقصیرو گردن من بندازن که چرا بهش نگفتی بره دکتر...
یعنی اینها حرص آدم را بالا می آورند در حد....
البته ما که گوش مبارکمان بدهکار این حرفها نیست!
شاعر میگه: عاقل مباش که غم دیگران خوری... دیوانه باش تا غمت دیکران خورند! ما هم که اند دیوانگی و دلقک بازی و حالگیری
پ ن: خیلی مراعات کردم که حرفام زیاد نشه
- دوشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۱، ۱۱:۲۱ ق.ظ
اره عزیزم اول شدی