قدردانی جناب مهندس
دیشب شوشو خان که آمدند خانه گفت زودتر شام بیاور بخوریم که چند دقیقه دیگه خانواده همان مهندس مربوطه که برایش تکلیف دانشگاهی انجام دادیم می آیند اینجا...!
همینجا جا داره از اون احساس نازنین وجود خودم که قربونش برم هیچگاه اشتباه نمیکنه یک تشکر بنومایم..!
چرا؟!
چون که بنده حس ششم بسیار قوی می باشد و تا کنون همیشه تا یک حسی راجع به چیزی بهش دست داده را نادیده گرفتیم اما در کمال ناباوری دیده ایم که صحت کامل دارد و حسمان اشتباه نمیکند برای همین دیگر باورش داشته و می دوستیمش...!
روز آخری که اخرین اسلاید مربوطه را برایش انجام دادیم حس کردیم نحوه تشکراتش یک طوریست که واقعا خودش هم از این همه کاری که از ما کشیده خجالت زده می باشد و در تدارک است که یک جوری جبران کند...! این را از نوع تشکراتشان احساس نمودیم...!!!
حال دیشب که شوشو گفت قرار است بیایند حسمان رفت روی این نکته که به احتمال نود در صد درصد برای تشکر و قدردانی از ما می خواهند بیایند زیرا هیچ وقت نشده بود که اینگونه تشریف فرما شوند...!!!
خلاصه حسمان اشتباه نکرده و وقتی آمدند یک جعبه شیرینی همراه با یک جعبه کوچک ترشی که گویا خودش درست نموده بود و بعد از تعریفاتی که کرده و دستورالعملی که ما از او نپرسیده و خودش همینطوری توضیح میداد فهمیدیم که این را هم دقیقا زده ایم به هدف...
دیگر اینکه بعد از گذشتن چندین ثانیه دختربچه هایش وقتی با صمیمیت جناب داییشان مواجه شدند یخشان شکسته شد و یک نگاههای حاوی ناز و عشوه فراوان تحویل بنده دادند که ببینند اگر ما نیز لبخند زدیم برخیزند به زیر و رو کردن خانه و بازی با وسایل خانه زندگی ما...!
اما ما به آنها روی خوش نشان ندادیم... ولی مگر از رو میروند...!
یک نیم ساعتی که از شب نشینیشان گذشت دختر کوچکترش به مادر عزیزش گفت که مامان جون من برم تو اون اتاقه؟؟!!
مادرش هم که گویا خودش را بیشتر از ما صاحبخانه میداند...
گفت برو عزیزیم فقط دست به چیزی نزن
تا این را گفت دختر بزرگترش که کلاس سوم نمیدانم یه چهارم میباشد خود را شیرجه وارانه به اتاق ما و خودم میدانم به میز دراور ما رساندند...
مادرش نیز یک ریز آن موقع شروع کرد به حرف زدن و نصبحت کردن ما برای اضافه کردن یک عدد وروجک در زندگیمان که دیگر وقتش شده بچه دار شوید و اینکه هر کی رو میبینم میگه چه اینا بچه دار نمیشوند و خلاصه از این دری وری ها... اما ما حواسمان به سر و صداهایی بود که از اتاقمان بر میخیزید و واقعا نمیدانستیم چه باید بکنیم...
خلاصه چندی بعد شب نشینی به پایان رسید و ما نیز رفتیم سری به اتاق زدیم و دیدیم الحمدلله همه چی سالم است...
- پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۱، ۰۲:۵۳ ب.ظ
در دل آسمان چه می گذرد
که امشب با ناله ای بغض آلود
بر دیار این دل خسته
اشک می ریزد..
[...]