پس از دوشیزگی

خط خطی های ماندگار

پس از دوشیزگی

خط خطی های ماندگار

دو هفته پیش (جمعه) از طرف باشگاه رفتیم اردو

خیلی خیلی خیلی خوش گذشت

بعد از اردویی که چند سال پیش با دوستای باشگاه کاراته که تو شهر شوهر سابق رفته بودم و کلی خوش گذشته بود این دومین اردویی بود که بهم خوش گذشته بود و باعث شد با دوستام صمیمی تر از پیش بشم

واقعا جای همه دوستان خالی


قول و قرارهایی که با خودم گذاشته بودم فراموشم نشده و کم و بیش بهشون پایبند هستم اما جدیدا تو لحظه لحظه های بیکاری که گیر میارم مشغول بافت یه اشارپ هستم و خیلی دوس دارم هرچی زودتر تموم بشه که ببینم چه شکلی میشه


دیگه اینکه همزمان با این بافتنی مشغول خوندن کتاب بلندی های بادگیر هستم و دوست دارم اونو هم تموم کنم، برای همین دیگه تو وب نویسی کوتاهی میکنم و میدونم مشکل از حوصله خودمه که وقت نمیزارم وگرنه وقتی بخوام میتونم برای این کار هم وقتی تعیین کنم، درست مثل الان!


چند وقت پیش کل پستهای وبلاگم رو زیر و رو کردم و خیلی هاشون رو خوندم

راستش از بعضی هاشون کلی خندم گرفت!

بعضی هاشون رو که رمزی و اختصاصی برای خودم نوشته بودم و گله از زندگی مشترکم بود که اون موقع ها نمیخواستم کسی متوجه بشه که تو زندگیم مشکلی هست! و اکثرا واسه شوهرم نوشته بودم و انگار پیش خودم قصد داشته بودم یه روزی ادرس اینجا رو بهش بدم تا بیاد و درد و دلهای من رو بخونه و ببینه که چقدر اذیتم کرده! چه خیالهای خامی!

واقعا آدم نمیدونی قراره چی بشه و چی به سرت بیاد و از فردای خودت بی خبری!

دیگه اینکه اصلا از طرز نوشتن خودم راضی نبودم :دی

قبل ها خیلی دوستان تعریف میکردن از نوع نوشته هام و حتی کامنت هاشون هم هست اما راستش نمیدونم چرا تو ذوق خودم خورد

خیلی بیشتر از این از خودم انتظار داشتم و وقتی نوشته هام رو میخوندم واقعا به این فکر میکردم که چقد بچه بودم و مینوشتم و حس میکردم خیلی بزرگم و دست به قلم برداشتم!

دوست داشتم معجزه ای بشه و قدرت ذهنم برای بازی با کلمات انقدر زیاد بشه که واقعا بتونم در حدی بنویسم که حداقل خودم رو راضی کنه!

همیشه بیش از اون چیزی که هستم از خودم انتظار دارم، نمیدونم خوب هست یا بد!

بگذار در جلد قدیممان فرو رفته و به یاد گذشته اینگونه بنگاریم...

روزی روزگاری یک بانویی بود بنام ناهید بانو که برای خود برو بیایی در قلعه ای داشت به نام قلعه هزار اردک و همچنین روزمره گی هایش را مینوشت در وبلاگی به نام پس از دوشیزگی و اینگونه روزگار به سر میگذارند و می زیست، تا دست بر قضا جانش به لبش رسید و ماجراهای قلعه هزار اردک را برای همیشه به پایان رسانید و برگشت سر همان خانه اولش در دوران مجردی، البته با تفاوتاتی جدید!

در فلش بک جدیدش به دوران مجردی اینبار با خیالی آسوده روزگار میگذراند و برای امرار معاش از مبلغی که بابت مهریه به او تعلق گرفته بود امرار معاش می نمود و کاملا به خودش رسیدگی نموده و انواع و اقسام سرگرمی ها از قبیل کتاب، فیلم، باشگاه، وبگردی، موبایل بازی، جدول، بافتنی، شنا، تفریحات جمعه ای، صله رحم نسبت به دوستان و آشنایان و ... برای خودش تهیه نمودندی تا ساعات روزش را مفید به شب برسانندی!

خلاصه اینگونه روزگار به سر میرسانید وبه نصایح اطرافیانش مبنی بر نقشه هایی که برایش کشیده تا او را هرجور شده وارد اجتماع و کار نمایند نیوش نمی نمود و بر این باور بود که بانوان در اجتماع نباید به خود سختی وارد نموده و برای کار جان خود را فدا بنمایند و باید در آسایش و راحتی زندگی نمایند و هرکسی را هم که جان خودش را در راه کار فدا میکرد به این باور خود تشویق می نمود، البته بیشترین باور و بلندپروازیش بر این بود که باید کاری باشد که او برای خودش در آن صاحب کار باشد نه اینکه برای دیگری زور بزند و آخر سر حق الزحمه ای ناچیز نصیبش بشود.

یکی از همین روزها که قرار بود صبح به باشگاه عزیمت نماید زن برادرش که در استخر ناجی و مربی شنا بود و قرار بود به سر کار برود به او گفت که امروز صبح با شاگردهایم تنها هستم و تو اگر میخواهی با من بیا، و نیز گفت که استخر را به مزایده گذاشته اند و فعلا از دست صاحبان قبلی خارج شده و در اختیار اداره تربیت بدنی میباشد تا وقتی که به دست فرد جدیدی بی افتد، و به همین خاطر که در قسمت مدیریت داخلی کسی نبود و آنروز دست تنها بودند از بنده خواست تا آنروز را اگر تربیت بدنی موافقت کرد مدیریت را به دست بگیرم (و بنده قبلا یکی دوبار این کار را برای مدیریت قبلی انجام داده بودم و به روال کار آشنایی داشتم)، به همین منظور آنروز باشگاه را تعطیل کرده و راهی تربیت بدنی گشتیم تا کلید استخر را از مسؤول آنجا بگیریم.

ماجرا را طولش ندهیم، و اینگونه شد که تربیت بدنی آنروز با مدیریت اینجانب موافقت اعلام نمود و ما رفتیم در گرمای طاقت فرسای محوطه استخر مشغول به کار گشتیم و عرق ریختیم

همان روز ساعت 2 بعد از ظهر بود که خبر آوردند مزایده استخر به پایان رسیده و مسؤول جدید استخر انتخاب گشته و از همان لحظه کلید و مسؤولیت استخر در دست آن فرد جدید می باشد

و به بنده خبر دادند که ایشان دم در استخر با چند نفری منتظر دیدار بنده است تا صحبت هایش را عرض اینجانب برساند!

و وقتی ما به خدمت ایشان رسیدیدم اعلام داشت که تربیت بدنی بسیار از شما راضی بوده و سفارش نموده است از این پس خودتان مدیریت داخلی بخش بانوان را به عهده داشته باشید و با ایشان (یعنی مسؤول جدید) همکاری لازم را مبذول بدارید!

و اینگونه الابختکی  دست قضا با ما یار شد و ما را به سمت کار و اجتماع روانه نمود و ماجراها و دهن سرویس کنی های جدید برایمان به ارمغان آورد...!

یعنی به معنای واقعی این مدت با مدیریت استخر سرویس شدم رفت!

خیلی سرم شلوغ بود و نمیشد اینجا بیام و بنویسم، از 8 صبح تا 6 عصر استخر بودم و شب دیگه بیهوش میشدم و فرصت نداشتم

بزار یکم سوسول بازی دربیارم و بگم وبلاگ جونم ببخشید که بین این همه مشغله یه وقت هرچند کوچیک واسه تو اختصاص ندادم!

البته در واقع این معذرت خواهی واسه اینه که از خودم معذرت میخوام که برای خودم یه وقت بیکاری نمیتونستم تعیین کنم و خودم رو فراموش کردم

قبل هرچی بگم که ادامه ماجراهای ناگفته پس از دوشیزگی رو فراموش نمیکنم و بازم ادامه میدم، ولی یه تصمیمی گرفتم و اون اینکه از این به بعد اگه تونستم از روزمرگی های جدیدم بنویسم و لا به لای روزمرگی ها از پس از دوشیزگی های گذشته هم یادی کنم و پرونده اون رو واسه همیشه اینجا ببندم!

خب بعد از این چی میخواستم بگم؟؟؟!!!

اها جدیدا یه تصمیمی گرفتم که نمیدونم میتونم بهش عمل کنم یا نه!

این گوشی لعنتی با این همه راحتی که برامون به وجود آورده کلا از همه چی دورم کرده

هرچند الان همه برنامه هام تو گوشی هست و چه ایمیل چه فیسبوک چه وبلاگ چه .... و خلاصه همه جی رو با گوشی چک میکنم 

اما تازگی ها شدیدا دلم میخواد مثل قدیم از لپ تاپ استفاده کنم واسه چک کردن این ها

هرچند حتی دیگه فیسبوک سوت و کور شده و ایمیل هم که دیگه فک نکنم کاربرد خاصی داشته باشه و اینا ولی من دلم واسه اینا تنگ شده

اتفاقا همیشه وقتی یه برنامه شلوغ پلوغ میشه ازش فرار میکنم

الان از اینستا فراری شدم و میخوام مثل قدیم پناه ببرم به فیسبوک!

دلم میخواد وبلاگم پر جا باشه و خاطراتم و ثبت کنم

دوس دارم از ایمیلم استفاده کنم

و از گوشی فقط تو مواقع ضروری استفاده کنم

نه اینکه همه کارا با گوشی باشه و فقط گه گداری واسه فیلم نگاه کردن پناه ببرم به لپ تاپ

خلاصه که یه تصمیمایی واسه خودم گرفتم که خودم هم نمیدونم مزیتش چی هست دقیقا ولی دلم میخواد انجام بدم

اصلا اومده بودم از مدیریت استخر بگم اما چیزای دیگه یادم افتاد و اصل کار رو فراموش کردم

سری بعدی که سعی میکنم فردا باشه میام و از مدیریت استخر و چطور شد که اونجا سرکار رفتم و دردسرهایی که داره و اینکه چند روز پیش حتی خسته شده بودم که کنار بزارمش و دیگه نرم و مدیریت باشگاه بدنسازی و .... مینویسم

فعلا شب همه دوستانی که مثل خودم هنوز اینجا پرسه میزنن به خیر


خیلی یهویی و یه دفه ای قسمت شد و طلبید رفتیم مسافرت و زیارت و عشق و حال

یکی دو روزی میشه برگشتم اما فرصت نشده درست حسابی بیام بشینم پای وبلاگ

میام به زودی 😋

بالاخره موفق شدم لپ تاپ بخرم و بتونم راحت بیام به وبلاگم سر بزنم و اگه وقت شد روزمرگی هام رو بنویسم...

همون روزهای اول که اینجا رو افتتاح کردم از زندگی مشترکم ناراضی بودم و فکرم برای تأسیس اینجا قبل هر چی خالی کردن خودم با نوشتن بود و دوم اینکه خواستم تلاشهای یه زن که با چنگ و دندون میخواد زندگیش رو حفظ کنه اما شوهرش یه دهم درصد تلاشی نمیکنه و خودش و خانواده اش روزگار اون زن بیچاره رو سیاه میکنن و آخرشم هیچی به هیچی و میمونه یه تجربه تلخ که باید درس عبرت بشه رو میخواستم به تصویر بکشم!

الان مرحله اول داستان غم انگیز پس از دوشیزگی تموم شده و وارد یه مرحله و بحران جدید از زندگی شده که .....

وقتی به سر و روی وبلاگ نگاه میکنم احساس میکنم احتیاج داره به اینکه دستی به سر و گوشش کشیده بشه، مخصوصا قسمت موضوعات...

اما خب هنوز کامل مطمئن نیستم که موضوعات رو به هم بریزم، چون پای کلی مطلب قدیمی در میون هست

اخییییش آزاد شدم انگار

بالاخره از شر قلعه هزار اردک خلاص شدم

بالاخره به آرزوم رسیدم

بالاخره طلاق گرفتم

تاریخ ۹۵/۱۲/۷ به عنوان تاریخ طلاق ثبت شد

کلا اسفند ماه برای من جزو بدترین روزای عمرم بوده

۸۸/۱۲/۸ تاریخ مزخرف عقدم بود که تقریبا با تاریخ طلاق مصادف هستن

۸۹/۱۲/۲۶ هم تاریخ مراسم چرند ازدواجم بود

یادش بخیر چقد این هفت هشت سال عمرم حرص خوردم و کلا عمرم هدر رفت، ولی زندگی هنوز جریان داره و عمر منم تموم نشده و کلی خوشحالم

به دلیل نبود نت و اینکه لپ تاپ و گوشی رو خانواده شوهر اسبق ازم گرفتن( چون ادعا داشتن من اونا رو ازشون دزدیم!) نتونستم و نرسیدم و نمیتونم و نمیرسم که بنویسم چه ها بر سرم‌گذشته و چه شد که کارم به طلاق کشید و ... 


پ.ن: از دوستان خواهش میشه به جای اظهار تاسف و ناراحتی، برای اینجانب اظهار شادی و سرور نموده و در جهت وارد کردن فاز مثبت و روحیه مضاعف به اینجانب نهایت کوشش و تلاش خود را مبذول دارند :دی.  با تشکر

از دو روز مونده با عاشورا خونه بابا هستم

دعوا کردم و برداشتم اومدم خونه بابا

تصمیمم جدیه و میخوام خودمو از این وضعیت خلاص کنم و طلاق بگیرم

دیگه نزدیک دو هفته میشه که اینجام و از جناب شوهر هیچ گونه خبری نیست

اگه مرض گشادیسم یاری کرد شاید اومدم و مفصل تر نوشتم

 

کی میاد جدول حل کنیم سرگرم شیم؟

تا فایل قبلی اپلود شد انقدشو حل کردم : دی

با گوشی اپلود کردم و پست گذاشتم اصلا حواسم نبود عکسه کج افتاده که ویرایشش کنم، الانم دیگه بعد اپلود حوصله اش نیست 😁


پ.ن: سرگرمی شبهای تنهایی من وقتی شوشو خونه نیست (چهار روزه تنهام)

هر دو سه روز یک بار یاد اینجا می افتم و روزای قدیم و بچه های وبلاگی که می اومدیم و مینوشتیم و با شادی هم شاد بودیم و با غم هم ناراحت

انگار این شبکه های اجتماعی باعث شد کلا یکی یکی از این فضای وب نویسی بیرون بیایم و پراکنده شیم

گاهی وقتا به سرم میزنه بیام بنویسم اما چون خیلی وقته روزنوشتا و خاطراتمو ننوشتم حس میکنم نمیشه و باید بیام از اوووول از اونجایی که ننوشتم دوباره توضیح بدم تا میرسم به اینجا😁

چند وقت پیشم به سرم زده بود یه کانال خصوصی برا پس از دوشیزگیم بزنم

نمیدونم خلاصه دلم تنگ اینجاست

سال 95 از همون اولش تعریف چندانی نداشت! (چون با پری شروع شد خخخخخ)

اتفاقای زیادی افتاد و افتاده که خیلی دوست دارم حداقل واسه خالی کردن خودم بیام و بنویسم اما نمیدونم چرا دست و دلم به نوشتن نمیره!

با این وبلاگ و اون مزاحم لعنتی هم نمیدونم چکار کنم واقعا!

از رمزی نویسی خوشم نمیاد

میگم کامنتها رو ببندم و پستها بدون رمز باشه اما بعضی از دوستان رو واقعا با جون و دل دوست دارم و کامنتهاشون رو میخوام!

بیخیال این موضوع

ماجرای جاری و شوهرش که میخواستم تعریف کنم نصفه موند و به آخر نرسید و همون برادرشوهر سر هیچی زنگ زد و کلی به من حرف زشت زد و راستش از 17 فروردین از اون قلعه هزار اردک فراری شدم و اومدم خونه بابا و منتظرم تکلیفم روشن شه!

دیگه واقعا از اون خونه و آدما و اخلاق هاشون زده شدم و شدیدا فکر طلاق اومده تو سرم!!!

باید بیام و کامل بنویسم که چی شده و چه مرگمه

شوهرعمه ام فوت شد و این چند وقته همش عزادار بودیم و مشغول مراسمات عزاداری