پس از دوشیزگی

خط خطی های ماندگار

پس از دوشیزگی

خط خطی های ماندگار

قدردانی جناب مهندس

پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۱، ۰۲:۵۳ ب.ظ

دیشب شوشو خان که آمدند خانه گفت زودتر شام بیاور بخوریم که چند دقیقه دیگه خانواده همان مهندس مربوطه که برایش تکلیف دانشگاهی انجام دادیم می آیند اینجا...!

همینجا جا داره از اون احساس نازنین وجود خودم که قربونش برم هیچگاه اشتباه نمیکنه یک تشکر بنومایم..!

چرا؟!

چون که بنده حس ششم بسیار قوی می باشد و تا کنون همیشه تا یک حسی راجع به چیزی بهش دست داده را نادیده گرفتیم اما در کمال ناباوری دیده ایم که صحت کامل دارد و حسمان اشتباه نمیکند برای همین دیگر باورش داشته و می دوستیمش...!

روز آخری که اخرین اسلاید مربوطه را برایش انجام دادیم حس کردیم نحوه تشکراتش یک طوریست که واقعا خودش هم از این همه کاری که از ما کشیده خجالت زده می باشد و در تدارک است که یک جوری جبران کند...! این را از نوع تشکراتشان احساس نمودیم...!!!

حال دیشب که شوشو گفت قرار است بیایند حسمان رفت روی این نکته که به احتمال نود در صد درصد برای تشکر و قدردانی از ما می خواهند بیایند زیرا هیچ وقت نشده بود که اینگونه تشریف فرما شوند...!!!

خلاصه حسمان اشتباه نکرده و وقتی آمدند یک جعبه شیرینی همراه با یک جعبه کوچک ترشی که گویا خودش درست نموده بود و بعد از تعریفاتی که کرده و دستورالعملی که ما از او نپرسیده و خودش همینطوری توضیح میداد فهمیدیم که این را هم دقیقا زده ایم به هدف...

دیگر اینکه بعد از گذشتن چندین ثانیه دختربچه هایش وقتی با صمیمیت جناب داییشان مواجه شدند یخشان شکسته شد و یک نگاههای حاوی ناز و عشوه فراوان تحویل بنده دادند که ببینند اگر ما نیز لبخند زدیم برخیزند به زیر و رو کردن خانه و بازی با وسایل خانه زندگی ما...!

اما ما به آنها روی خوش نشان ندادیم... ولی مگر از رو میروند...!

یک نیم ساعتی که از شب نشینیشان گذشت دختر کوچکترش به مادر عزیزش گفت که مامان جون من برم تو اون اتاقه؟؟!!

مادرش هم که گویا خودش را بیشتر از ما صاحبخانه میداند...

گفت برو عزیزیم فقط دست به چیزی نزن

تا این را گفت دختر بزرگترش که کلاس سوم نمیدانم یه چهارم میباشد خود را شیرجه وارانه به اتاق ما و خودم میدانم به میز دراور ما رساندند...

مادرش نیز یک ریز آن موقع شروع کرد به حرف زدن و نصبحت کردن ما برای اضافه کردن یک عدد وروجک در زندگیمان که دیگر وقتش شده بچه دار شوید و اینکه هر کی رو میبینم میگه چه اینا بچه دار نمیشوند و خلاصه از این دری وری ها... اما ما حواسمان به سر و صداهایی بود که از اتاقمان بر میخیزید و واقعا نمیدانستیم چه باید بکنیم...

خلاصه چندی بعد شب نشینی به پایان رسید و ما نیز رفتیم سری به اتاق زدیم و دیدیم الحمدلله همه چی سالم است...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۱، ۰۲:۵۳ ب.ظ
  • ناهید بانو

نظرات  (۱۵)

ای کاش می شد فهمید

در دل آسمان چه می گذرد

که امشب با ناله ای بغض آلود

بر دیار این دل خسته

اشک می ریزد..




[...]
ای کاش می شد فهمید

در دل آسمان چه می گذرد

که امشب با ناله ای بغض آلود

بر دیار این دل خسته

اشک می ریزد..
ای کاش می شد فهمید

در دل آسمان چه می گذرد

که امشب با ناله ای بغض آلود

بر دیار این دل خسته

اشک می ریزد..
وووووووووووو مهندسو
آجی مطمئن باش پشت این جعبه شیرینی توطعه ای برای تحقیق بعد نهفته است
آجی هیچ فکری نکنیا میدونی که من الان تو ترکم اینم روحمه دیگه
گفتم یه وقت نمایم پا میشی با اهالی قلعه میای سر ما را بر بار بدی
راستی این اصغره چن بار یه چیو تاکید میکنه!!!آغا کامنت تکراری یکی دو تا نه دیگه سه تا حتما نت قطع شده والا همینجور میرفت




اری عزیز دل خواهر ... ما نیز خودمان بر این مهم کاملا واقف می باشیم
اقا به این روح سرگردانت بگو شبا دست از سر وبلاگ من ورداره بره بشینه کنار جسم نازنینش کمکش کنه تا ترک کنه
گویا همینطور بوده که شما عرض میکنی
کامنتش منو یاد طنز باغ مظفر انداخت... منصور بود (محمدرضا هدایتی) تا میخواست یه حرفی بزنه گیر میکرد رو اون حرفه هی پشت سر هم همون حرف رو تکرار میکرد... یادت اومد؟؟؟ اونو میگم
یادش به خیر وقتی میگفت عی وو چه خانوم با شخصیتی.... با مو ازدواج میکنندنده؟!
سلاااااااااااااااااام ایول به حس ششمت خوشم میاد میزنه تو خال
خوش بحاله آجی ناهید که بعد از انجام این همه کار واسش تدارک شیرینی دیدن خوبه که حداقل به این موضوع بها دادن و فهمیدن که کاری بسی دشوار وکمرشکن انجام داده ای.
آجی ناهید خوب یه نی نی بیار دیگه ولی نه اگه بیاری کمتر میای وب نمیخاد همون بهتر که به حرف کسی گوش ندی.




اجی بزن اون کف قشنگرو به افتخارش [اسمایلی هوا ورداشته شدن بعد از یک تعریف]
آری کاملا جای تشویق دارد...
من الانشم یه نی نی خوشمل دارم
خیلی هم حرف گوش کنه...
اینترنت هم میره...
تازه باتری داره شارژش میکنی وقتی برق بره بازم برات کار میکنه...
منم کامی جون صداش میکنم قربونش برم
وقتایی هم که حوصلشو نداشته باشی این درشو که ببندی مثه بچه ادم ساکت میشه بعدا که بخوای دوباره از همون جای قبلی برات شروع به کار میکنه...
از خانواده لب تاب ها به شمار میره این نی نی دلبندم... الهی قربونش برم که انقدر به فکر اعتیاد مامانشه
سلام
خوفی ابجی ؟؟؟
حالا خوبه اومده یه تشکر کنه خوشمان امد به اندازه نخودی زحمات ابجی گلمون رو متوجه شدند!!!
اغا این بچه کلا مصیبته
من خودم میخوام بزرگ که شدم(حالا دقیقا چقد دیگه میخوام بزرگ شم خدا میدونه!!!)میخوام یه وسیله بسازم این بچه ها رو از3 ماهگی تا یک سالی بمونن دیگه اصلا بزرگ نشن
والاااااااااااااا اصلا بچه همون فسقلش خوفه بزرگ شه پدر ادمو در میاره من خودم چه کار واسه مامان بابام کردم که از بچم انتظار داشته باشم البته باید تو این وسیله یه کنترل هم قرار بدم این جیغ و گریه رو ولومشو شبا کم کنی بزاری رو اتوماتیک البته اونم یه دردسره کلا بچه دردسره اغا این پسر دایی ما یه سالشه حدود یه ماه پیش یه شب با مامانش مهمونه اتاق ما بوذن تا صبح هی بلند میشدم میدیم زندایی بیداره اینم تو بغلشه داره بهش شیر میده لامصب نمیدونم کجا جمع میکنه اینهمه شیرو!!!اغا اصلا این زنداییمو میدیدم یه بغضی تو گلوم میپیچید
[یه پارادوکس عمیق!!!!]




اره واقعا... جای بسی تعجب داره...!
احسنت ابجی ایده خوبی هستش منم یه مدت تو فکرش بودم
حالا که همفکریم بیا با هم این دستگاه کیمیا رو اختراع کنیم
بچه فقط بین همون ماهها مزه میده... اونم نه بچه ادم خودش که شبا هی گریه کنه و هزار تا بهونه بگیره ندونی چشه چیکارش باید بکنی... بچه داداشی ... ابجی.. چیزی... اونم فقط بین 5 ماهگی تا زمانی که زبون باز میکنه...
بعدش که دیگه تبدیل میشه به دایناسور و کنترلش سخت میشه...
والا منم همیشه مامانم حرف بچه میزنه میگم من چه گلی به سر شما زدم که این بخواد به سر من بزنی...!
  • بانــــــــــو
  • الحمدالله که بچه های عاقلی بودن....

    وگرنه زور داره بعد از خرابکاری همسر خرابکاری خواهرزاده هاشم جمع و جور کرد


    ترشی هم نوش جونت من که اصن چشم توش نیست




    اره خدا روشکر [اسمایلی دستهای بلند کرده رو به آسمان]
    آخه یه بار اومده بودن دخترش میگفت باید منو بزارین رو آپن بشینم!!!! بعد نگو یه نقشه ای داره...!! وقتی نشوندنش رو اپن گیر داد که باید اون فنجون و قوری کوچولوی قهوه خوری رو بیارین پایین باهاش بازی کنم!!!
    خونه خودشون که مامانش نمیزاره اصن تو خونه راه برن که خدایی نکرده اشغال نریزه رو فرش... واسه همین خونه مردم وحشی میشن...
    اگه خرابکاری میکردن که دیگه باید حتما با اون دوربرد داداشم خودمو نفله میکردم
    ترشیش که ببخشیدا بد مزه است.. هنوز جا نیافتاده اورده میگه کلی خوشمزست بخورین ... دیروز اوردم رو سفره شوشو گفت این چیه اوردی حالمو بهم زد
    اقا ما هم سکوت کردیم هیچی نگفتیم که بهش بر نخوره ناسلامتی دسپخت اجی جونش بود... گفتم ترشی ابجیته دیگه...
    دقـــــــــیــــــــــــقا!!!یعنی زامبی ها هم اینو ببینن گریشون میگیره اینقد این ادمه بیخودیه!
    اره فک کن یه دهه هخشتادی داشته باشه فامیل شوهرم واسه هفت پشتم بسه!!!
    درمودر گلم مرسی اجی گلم تو خودت گلی!!!
    من بی صبرانه منتظرم ببینم پسر خاله تو چه اعجوبه ایه ابجی!
    منم تنمیدونم چرا این مامانا اینطوری شدن حالا ما مثلا بچگی فیلم هندی عهد بودق میزاشتیم با خانواده ببینیم یه صحنه دختره گریون میوفتاد تو بغل پسره میزدن میرفت جلو حالا این صحنشم نمیدونم چرا اینقد طولانی بودحالا الان همون فیلمو میبینم صحنه بغلش سه ثانیه هم نیست نمیدونم چرا اونموقع اینقد زیاد بود؟؟؟ولی بچه های الان میشینن با خانواده فیلم بغل دار که هیچی فیلم... میبینن!!!والا!!!
    اونروزی دختر خالم داشت میگفت من این قضیرو درمورد ازدواج نمیدونستم یهو دختر داییم که 83ایه اومده میگه چقد احمقی تازه اینطوری هم هست...
    یه شرح کامل داد بهش یعنی درمورد اون قضیه هر کی ندونه فک میکنه شش تا شوهر طلاق داده!!!
    یعنی اصلا این بچه های این دوره زمونه یه جورین که بد بهشون حسودی میکنم ولی چه میشه کرد دیگه!!!
    ابجی تو وب خودم جا نمیشد تو وب خودت جواب دادم
    بووووووس




    اره به خدا... زامبی هم گریش میگیره که چرا به اون میگن زامبی به این میگن بچه
    در مورد اون اعجوبه هم به زودی خواهم نوشت
    وای اجی این قسمتو مردم از خنده...
    دقیقا همینطوری بود... مخصوصا یه فیلم ویدیو میزاشتن بعد بیچاره باباهه دستش خسته میشد از بس باید هی این کنترل رو مستقیم میگرفت طرف این تلویزیون که خدایی نکرده یه دختر پسره پیش هم نشینن بعد صحنه دار شه
    تازه تو شعاع بیست متری چراغ کنترل و تلویزیون مگه کسی حق داشت بشینه
    حالا اینا میشینن ماهواره نیگاه میکنن... فارسی وان و از این چرندیات
    بقیش دیگه فک نکنم جا شه
    الانه که بلاگفا از دست سی ام های من و تو بزنه به کوه و بیابون
    سلام ناهید جون.من لینکت می کنم تند تند یادم بیفته بهت سر بزنم تو هم اگه این کارو بکنی خیلی خوشحال میشم




    چشم عزیزم...
    حتما لینکت میکنم
    آخی! الهی
    همونجا میزدیش تا خواهرشوهرت حساب کار دستش بیاد
    این همه جون کندی بعد یه ظرف ترشی!!! و یک جعبه شیرینی؟!!!
    حیف که من اونجا نبودم
    تو چرا قبول کردی؟ صلح با دشمن؟!!!
    وا مصیبتا
    وا حیرتا




    وای داداشی خشونت....!!!
    تنبیه فیزیکی
    تو که خودت میدونی من اهل خشونت نیستم
    چه کنیم دیگه داداش جون... [اسمایلی یک عروس فلک زده ی دست و پا پینه بسته ی سر به زیر و گوش به فرمان]
    حالا بزار یه روز برم خونه بابام [اخه این خواهرشوهره تو شهر پدری در حال زیستنه] بعد این خالمو ببینم [آخه جاریشه] ببینم رفته پیشه خالم چقدر از ترشیشو و زحمتی که واسه جا انداختنش کشیده و لطفی که کرده و اونقدرش رو واسه ما آورده که اصن داداشش دوس نداره هیچ... من خودمم زیاد ترشی نمیخورم...
    تازه ترشیش ترش نیست بیشتر تنده...
  • ناشناس سرشناش
  • همــه چــیـز بــا تــو شــروع شــد !
    امــــا هــیـچ چــیـز بــدون تــــو تـمــام نـمـی شـــود…
    حـــتـی هــمـیـن دلــتـنـگــی هــای مـــن




    [جوابی ندارم]
    سلام

    بازم آمدند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    بازم خدا رو شکر که بخیر گذشت و همه چیز سالم بود.




    آره بابا بازم اومدن
    حالا برو از اول پستایی که نوشتم بخون ببین چند بار اومدن...
    بعد حساب کن اینا یه شهر دیگن ما یه شهر دیگه...
    کلا سرویس کردن دهن ما رو با این بچه های نفه.....ش که هر روز میان
    البته خوبه زیاد بالا نمیان
    چون بهشون رو ندادم
    بهشون رو بدی دیگه واقعا سوارت میشن
    Kheyliiiiiiiiii veb ghashangi dari behem hatman sar bezan
    خوب الحمدالله که سالم ِ....

    شیرینیش چی بود آجی؟! و ترشیش؟!




    اره خدا رو شکر که همه چی سالم بود
    وگر نه من کله بچه هاشو مثه مرغ از ته میکندم
    شیرینیش که خشک بود... ترشیش هم ترشی نبود بیشتر تندی بود
    وب قشنگی داری