پس از دوشیزگی

خط خطی های ماندگار

پس از دوشیزگی

خط خطی های ماندگار

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

یکی از مزیتهای گوشی ضد آب اینه که میتونی وقتی رفتی حموم هم گوشیتو ببری و آهنگ مورد علاقه ات رو گوش بدی :دی

پریروز طرفای همین موقع بود که به سرم زد کمدمو مرتب کنم

یه خورده مرتب کردم یهو دست بردم جعبه بزرگی که توش جواهراتمو گذاشتمو دربیارم دیدم درش بازه!

حسم بهم گفت یه اتفاق بدی افتاده

فوری نشستم به بررسی کردن طلاهام و متاسفانه متوجه شدم که سه تا از النگوهام نیست!!!

از پریروز تا الان دارم شاخ درمیارم

برام اصلا پول طلاها و قیمتشون مهم نیست و اگه هرجای دیگه گمشون میکردم میگفتم خوب خودم سهل انگاری کردم و دزدینشون یا گم شدن و به جهنم

ولی الان از این لحاظ عصبی ام که چرا باید وسایلم تو خونه خودم اونم در حالی که مطمئنم ورداشتمشون غیبشون بزنه و اونم سه تاشون و باقی بمونه!

اینطوری ادم شک میکنه به افراد خانواده و واقعا نمیدونم چی بگم! حتی به کسی هم مشکوک نیستم و خلاصه اعصابمون از این بابت ریخته بهم

یه روز میاد من و تو یه نی نی داریم...
کوچولوی کوچولو...
انقدر که بلد نیست راه بره...
پوشک میپوشه...4 دستو پا میره...
دستاشو میگیریم تا یکم وایسته...
اما میافته...
دیگه خسته میشی...
دراز میکشی بغلشو داد میکشی عسل بابا کیه؟
اما نینیمون نمیتونه حرف بزنه...
گنگ بهت خیره میشه...
منم شاهد این صحنه هام...
میگی بهت گفتم عسل بابا کیه توله ی من...
اما یه روز میاد دو سالش میشه...
یکم حرف میزنه...
لباسامو میپوشه و میگه بابایی خوشگل شدم؟!
میگی بزغاله این که لباسای خانم منه...
میگه بابایی بهش نگیا اما من لباساشو پوشیدم تا باتو ازدواج کنم
من میگم نخیر نخیر قبول نیست...
این شوهر منه...
عشق منه...
کسی حق نداره باهاش ازدواج کنه...
مال خودمه...
میگه عیب نداره ...این توله میشه هووت...قبوله؟؟
من و نینی دوتامون جیغ میکشیم قبوله...و محکم بغلت میکنیم...
مطمئنم میرسه اون روز...
منو تو بهترین مامان و بابا میشیم...

یادمه قبلنا یه صفحه Word داشتم تو سیستمم، که توش هر روز برای خدا مینوشتم!

درد و دلام، راز و نیازام همه اونجا نوشته میشد که یادم نرن!

که خوبی هایی که خدا در حقم میکنه برای همیشه پا برجا بمونن که خدایی نکرده یه موقع سختی ها بهم فشار نیاره و ناشکر بشم و همه رو گردن اون بندازم!

همیشه حتی تو مشکلات با داشتن اون صفحه تو اون مشکلات میگشتم و برای خودم حکمت خدا رو توشون پیدا میکردم و با شکرگذاری از خدا یادداشتش میکردم که اگه یه موقع یادم افتاد و ناراحت شدم با خوندنش یادم بیار که چه حکمتی توش بوده و به جای ناراحتی خوشحال باشم!

اینطوری دلمو قرص و قوی میکردم نسبت به همه چی چه مشکلات چه خوشی ها چه ناخوشی ها

همیشه شکر گذار بودم

اون صفحه همه ی دنیای من بود، وقتای بیکاری هم مینشستم مرورش میکردم

ولی زمانی که سیستمم رو فرمت و پاکسازی کردم و فرستادم برا آبجیم اون اطلاعات رو تو یه سی دی رام رایت کردم که بازم داشته باشمشون

اما دیگه اون صفحه کم کم فراموشم شد!

دیگه توش ننوشتم

دیگه با خدا حرف نزدم!

از همون موقع تا الان همیشه احساس یه خلاء تو زندگیم میکنم

حتی با اینکه نماز میخونم اما حس میکنم فرسنگها از خدا دور شدم

حس میکنم دیگه مثل قبلنا حواسش بهم نیست و منم حواسم به اون نیست

برای همین امروز خیلی بد بودم خیلی!

چون که به خاطر یه سری مسائل که تو ذهنم مرور کردم و اعصابم بهم ریخت اونو مقصر دونستم!

همشو انداختم پای اون

الان خیلی دپرسم از دست خودم

میخوام حالا که دیگه تو اون صفحه نمینویسم به جاش اینجا بگم که خدا جونم معذرت میخوام... پشیمونم از حرفم

اینجا بنویسم که یادم نره این روز رو!