جاریه همیشه در صحنه
هر موقع از پشت دیوار حیاط صدایم میزند مثلا جهت حفظ احترام و رعایت ادب میگوید، ببخشید بد موقع مزاحم شدم!
هر ساعتی باشد فرقی ندارد، این جمله را حتما باید تکرار کند! شاید خودش میداند که کارش چقدر حرص آور است و لابد میخواهد با ادای این حرف اندکی از حرص درونیمان بکاهد!
بله هر بار میگوید ببخشید بد موقع مزاحم شدم اما...
چند روز پیش با صدای بلند مرا صدا زده و میگوید خانه ای؟ بیایم پیشت؟ شوهرت رفته!؟
بعد میگوید زودتر میخواستم صدایت بزنم گفتم نکند شوشویت خانه باشد و خواب باشد!
خودت برایم مهم نیستی، حتی اگر از خواب بیدارت کنم یا بد موقع باشد!!! (ای تو روح نکبتش)
به شدت متنفرم از کسی که حتی ریزترین وسایلی که در هر خانه ای میشود پیدا کرد را خودشان دارند و نمیدانند کجا گذاشته اند و گشادیشان میشود دنبالش بگردند و برای انجام کارشان دست به دامن وسایل تو میشوند!
همین مداد و پاکن چیست که کسی در خانه نداشته باشد!
چند دقیقه پیش آمده پای دیوار حیاط و صدایم زده و میگوید ببخشید بد موقع مزاحم شدم مداد داری؟!
میروم میگردم و یک مداد می آورم دوباره میگوید پاکن هم داری؟
با حرص در حالی که توی دلم فحش بارانش میکنم که بیشعور خب از اول بگو یه مداد و پاکن میخواهم، میروم و پاکن هم برایش می آورم! بعد میگوید خودم مداد پاکن دارما ولی الان نمیدونم کجا گذاشتم!
یا چند روز پیش (تعطیلات فطر) که اینجا بود و مادرش به او زنگ زده بود برای نذری که میخواستند درست کنند از او از این اجاق گازهای کوچک مسافرتی یا پیک نیک و از این دست میخواست و او به مادرش گفت آره دارم ولی نمیدونم گاز توشه یا نه، فک کنم توش نباشه!
بعد فک کنم مادرش هم گفته بود از من بپرسد که ببیند من دارم و او فوری گفت ناهید تو اجاق گاز و اینا داری! و من خوشبختانه نداشتم وگرنه توی رودربایسی حتما پرپر میشدم از حرص!
بعد که فهمید من ندارم و حال مبارکش قطعا گرفته شد دوباره به مادرش گفت عیب نداره مال خودم رو میارم گاز باید توش باشه!!!!!
یا چند وقت پیش بنده خانه آنها بودم و حوصله ام سر رفته بود به یک باره به سرم زد این کاکل روی سرش را چهار عدد بافت انداختم و او خر کیف گشت و خوشش آمد و با ذوقی خرکی گفت وااااااااااااای به من چه دیگه خودت شروع کردی از این به بعد باید هر دفعه برام بافت بزنی -_-
مثلا با لحن شوخی مانندی ادا میکرد که یعنی دارم شوخی میکنم
و من هم با همان لحن شوخی گفتم هر موقع بیای برای این کار من خانه نیستم! (چون میدانم شوخی هایش هم جدی هستند!)
این جریان گذشت و ان بافتها را هم باز کرد و یک مدت هم غیب شد رفت خانه مادرش و وقتی برگشت دیدم باز هم موهایش بافت شده!
گفتم حتما رفتی به ابجیت گیر دادی برات ببافه!
گفت آره
و دو سه روز بعد این جریان، عصر یک روزی که من هزار کار روی سرم ریخته بود خانم با خیال راحت رفته بود دوش گرفته بود و آمده بود پشت دیوار مرا صدا میزد و میگفت شوهرت هنوز نیومده!؟
گفتم نه چرا؟
گفت میخوام بیام برام موهامو ببافی؟
گفتم والا من هزارتا کار دارم و او نیز مثل همیشه گفت باشه پس ببخشید بد موقع مزاحم شدم
و من هم رفتم تو و در را بستم!
هرچقدر سعی میکنم از این موجود فضایی نکبت حرفی نزنم نمیشود و خودش اخر زهرش را میریزد و باعث میشود بیایم همه را بگویم!
جاری را میگویم
- دوشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۴۸ ب.ظ
گشادیشان می شود رو خوب اومدی بعضیا واقعا سختشونه تو خونه خودشونو اول دنبال این چیزا بگردن اصلا انگار حسش نی کلا. تنبلن
شوما خودتو ناراحت نکن فقط یه چیزی این نوع نوشته ت که بین ادبی و محاوره ای وقت خوندن خداییش خیلی رو اعصابه آدم حس نزدیکی با این سبک نمی کنه یه دستی توش ببر اصلاحش کن
و در آخر روزنوشته هات مثل همیشه از لحاظ صحنه سازی و توی موقعیت قرار گرفتن عالیه جودی