پس از دوشیزگی

خط خطی های ماندگار

پس از دوشیزگی

خط خطی های ماندگار

این روزا قلعه مون خیلی ساکته

خواهر شوهرهایمان هم کمتر سر میزنن الحمدلله

احساس می کنم به قول بچه ها گفتنی شوشو (همان شوهری خودمان) اینروزها مهربان تر شده

دریچه احساساتش بیشتر از پیش فوران کرده

دیشب هم به من گفت فردا برو برای خودت طلا بخر!!

تا کور شود هر آنکه نتواند دید (منظور همان بالایی های که ذکر شد و سایه مارا با تیر میزنند)

خداوندا

در این انجماد نگاه های سرد مردم

دلم برای جهنمت تنگ شده!

امروز یه تغییرات جدید تو وبلاگم انجام دادم

پست ثابت وبلاگ رو برداشتم و قسمت نظرات رو فعال کردم..قالب وبلاگ رو هم عوض کردم البته فعلا دنبال یه بهترش میگردم

به هر حال خیلی وقت بود این پست ثابت اینجا بود و خوشحالم که انقدر تاثیر گذار بود و خیلی ها بهش عمل کردن

فکر میکنم برای اون دسته از مخاطبها که روی صحبتم با اونا بود جواب داد

فعلا دیگه حرفی نیست

همیشه مادر را به مداد تشبیه می کردم

که با هر بار تراشیدن، کوچک و کوچک تر می شود....

ولی پدر یک خودکار شیک و زیباست که در ظاهر همیشه ابهتش را حفظ می کند

خم به ابرو نمی اورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست

فقط هیچکس نمی بیند و نمی داند که چقدر دیگر می تواند بنویسد...

چهارشنبه عصر با همدیگه اومدیم خونه اصرار می کنم شام بمون

زنگ میزنه به شوهرش ببینه میتونه بمونن یا نه!

خسته است میگه نمی تونم بیام

لوس میشه میگه شوهرم نمیاد منم میرم ... اگه شد جمعه مزاحم میشیم

میگم هر جور راحتین در خدمتم... تعارف نکنید.. حتما بیاین

میگه باشه جمعه واسه نهار اگه می تونستیم بیایم خودم قبلش بهت زنگ میزنم

خدافظ خدافظ... میره

جمعه میشه زنگ نمیزنه از وقت نهار گذشته

مثله اینکه وارد قلعه هزار اردک شده...(طبق معمول تلپ شدن ور دل خانواده پدری) اس میده:

نهارت خیلی خوشمزه بود دستت درد نکنه

من: در حدی نمی بینمش که حتی جوابش رو بدم

چه زیباست بخاطر تو زیستن

وبرای تو ماندن و به پای تو مردن و به عشق تو سوختن

و چه تلخ وغم انگیز است دور از تو بودن

برای تو گریستن و به عشق و دنیای تو نرسیدن

ای کاش می دانستی بدون تو مرگ گواراترین زندگی است

بدون تو و به دور از دستهای مهربانت زندگی چه تلخ و ناشکیباست

ای کاش می دانستی مرز خواستن کجاست

و ای کاش می دیدی قلبی را که فقط برای تو می تپد

حرفها را گاه نمی توان گفت

من لحظه های با تو بودن را با اشکهایم تداعی میکنم

وعطر نفسهای تورا در بند بند وجودم می بلعم

3Jokes Love (4)

برای اونی که فکر میکنم قدرمو نمیدونه!

خطاب به داداشی

نمی خوام تو چرا پرنس باشی من چرا پرنسس نباشم؟!

از امروز به پرنسس تغییر می یابیم

تازه ما قلعه هم داریم شما فقط یه کافه دارید!

به دلایلی حذف شد!

امروز روز خیلی شلوغی بود

دیشبم شب بدی بود

یه کم با شوهری جرو بحث کردم همشم تقصیر اون بود

یه جیزی رو گم کرده به من میگه چکارش کردی؟!

میگم من از کجا بدونم

میگه حاضرم شرط ببندم تو بخشیدیش

میگم من چطور میام وسیله شخصی تو رو اونم کادویی که زمان نامزدی خودم برات گرفتم رو ببخشیم!

خوب لابد برام عزیز بودی که برات کادو گرفتم

دلم نمیخواد خودت ببخشیش که حالا بخوام خودم ببخشم!

شما بگید تقصیر کیه؟

از دست این مردای قر قرو

نگار تو خونه همه با دخترک لج بودند

همه میدونستند بابا تا کم میاره اونو کتک میزنه... دیگه براش عادی شده بود

بقیه بچه ها دیگه انگار یه نقطه ضعف دستشون اومده بود

هر موقع کاری داشتن از دخترک میخواستن

هر موقع کاری ازشون می خواست طوری داد و بیداد میکردن و تقصیرو گردن دخترک مینداختن تا بابا کتکش بزنه

مخصوصا یه دونه خواهرش که خیلی باهاش لج بود

اون سعی میکرد باهاش بازی کنه اما اون با لوس بازیاش خودشو تو دل بابا جا کرده بود و به آبجیش محل نمیزاشت

تو اون زمانها پدر خانواده یه پولی دستش اومده بود که نیاز خاصی بهش نداشت

به مامان دخترک دادش و گفت برو واسه خودت طلا بخر

مامان هم اون روز یه گردنبند واسه خودش و یه گردنبند هم واسه دختر بزرگترش گرفت همون دخترک غمگین

دخترک خیلی خوشحال شد اما همین که با مادرش اومدن خونه

دختر کوچکتر شروع کرد به داد و هوار و گریه سر دادن

که من نمیخوام چرا واسه اون طلا خریدین واسه من نخریدین

دست به یقه اینیکی دختر شده بود و میگفت من میخوامش

از دست اینیکی کاری ساخته نبود میترسید وقتی بابا بیاد پیشش چقلی کنه و باز کتک بخوره

مامانه که دید اوضاع اینطوریه اومد گردنبند رو از گردن دخترک دراورد و انداخت گردن اونیکی

یه چشمک به دخترک زد که شب وقتی خوابید برات درش میارم حالا بزار گردن این پلنگ باشه چکارش کنیم!

اونم هیچی نگفت بغضش گرفت ولی خودشو نشکوند

اما مامان مهربونش اومدو گردنبند خودشو گردن اینیکی انداخت

گفت اصلا من طلا نمیخوام واسه شما

وقتی بابا اومد... دختر کوچیکه دوید سمت بابا و گفت ببین مامان برام طلا خریده!

اینیکی با حسرت نگا میکرد

اونم دلش میخواست بپره بغل بابا... دلش میخواست بگه که اونو واسه من خریدن حالا اون برده

اما میترسید باز بهش بگه دختره گنده تو اینچیزا واسه چیته این کوچیکتره... اصلا عقل نداری؟

خلاصه تا چند روز بعد بالاخره دختره از گردنبند خسته شده بود و درش اورده بود انداخته بود دور

مامان اونو به صاحب اصلیش داد

دخترک هم خوشحال شد خیلی خوشحال...صبرش جواب داده بود و ...

اما خوب دخترک که سن زیادی نداشت هشت سالش بود موقعی که درس میخوند عادت کرده بود پلاک گردنبندو میجوید... چه میدونست خراب میشه

تا اینکه مامانه دیدش و یه روز که به پول احتیاج داشتن برد فروختش