پس از دوشیزگی

خط خطی های ماندگار

پس از دوشیزگی

خط خطی های ماندگار

این روزها حتی نای خط خطی کردن هم برایم نمانده...

کاش میشد تمام زندگیم را خط خطی میکردم...

و اینبار خودم آن را می نوشتم...

 

 

 

 

عادت میکنیم به داشتن چیزی و سپس به نداشتنش،

به بودن کسی و سپس به نبودنش،

تنها عادت میکنیم اما...

      قراموش

                هرگز...

ادما مترسک نیستند که وقتی واسه کلاغهای دلت تکراری شدن اونو با یکی دیگه عوض کنی،

خودت باش قبل از اینکه مترسک دیگران بشی

 

وقتی یک مرد گریه کرد بدون که دیگه سیگار بهش جواب نمیده


اگه دیدی یک زن سیگار کشید بدون که دیگه گریه بهش جواب نمیده....!

من زنم و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که ریه های تو،

درد آور است که من آزاد نباشم تا تو به گناه نیفتی،

قوص های بدنم بیشتر از افکارم به چشمت می آید،

تاسف بار است که باید لباسم را به میزان ایمان تو تنظیم کنم

سیمین دانشور

دانشگاه که بودیم یه دوست خیلی صمیمی داشتم

انقدر با هم خوب بودیم که حد نداشت، فقط نامرد یه خورده بی معرفت بود

حالا کاری به این نداریم یه روزی راجع به این دوستم حتما مینویسم

جالب اینجا بود که بعد دانشگاه و ازدواج و رفتن سر خونه زندگی... کم کم با تنها کسی از بچه ها که فکر نمیکردم صمیمی شم یه جورایی صمیمی شدیم...

البته همدیگرو که زیاد نمیدیدم چون از هم دور بودیم ولی همیشه به هم اس میدادیم یا من زنگ میزدم بدبختانه یه نمه خسیس بود این دوستم از یه دونه اس ام اس هم بیشتر برام نمیفرستاد

خلاصه اس ام اسی با هم در ارتباط بودیم

یه روز بهش یه اس دادم که یادم نیست چی بود!!

فک کنم جوابمو نداد.... دوباره بعد یه مدت یه اس دیگه بهش دادم که ایندفعه اس فرستاد که

چند روزه دارم با خودم فکر میکنم رابطه تو با خدا چیه!!!

یه ذره تعجب کردم که چی داره میگه؟ نوشتن یعنی چی رابطه من با خدا چیه؟

نوشت چند وقت پیش داشتم با خدا دردو دل میکردم یه سوالی ازش پرسیدم که دقیقا همون لحظه تو اس فرستادی که جواب سوال من میشد... امروزم داشتم به یه چیزی فک میکردم و بازم با خودم از خدا سوال پرسیدم که بازم تو اس فرستادی و جواب سوال من میشد... خیلی جالبه حتما تو یه ارتباطی با خدا داری... نکنه فرشته ای چیزی باشی

گفتم نمیدونم چی بگم

ولی خوشحالم که رابط بین تو و خدا بودم و جواب سوالاتو بهت رسوندم

بعد این ماجرا شاید حدود یه ماهی شایدم بیشتر

یه روز دوباره براش اس فرستادم که (دلگیر نشو از ادمها نیش زدن طبیعتشان است، عمریست به هوای بارانی میگویند خراب)

جالب اینجاست که اس داد به خدا تو یه رابطه ای با خدا داری!

گفتم چرا چطور مگه؟

گفت بازم داشتم فکر میکردم و ناراحت بودم... اتفاقا از دست یه کی ناراحت بودم که تو این اس رو فرستادی!

خلاصه نمیدونم...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
تو خونه یه دفتر خاطرات دارم که هر وقت دلم میگیره یا عصبانیم یا خوشحالم می رم توش مینویسم چی شده...

این روزا به امید نوشتن تو وبلاگم حتی توی دفترم هم چیزی ننوشتم

انگار من کلا به همه چی معتاد شدم!!!

به نوشتن.... به اینترنت.... به تراوین.... به اینکه بعد همه اینا تازه با گوشیم ور میرم

فقط به شوشو خان معتاد نشدیم آخه این یکیو نمیشه بهش معتاد شد فقط میشه عاشقش شدنکنه عشقم معتادی بیاره!!!! ای خداااااااااا

چند روزیست یک چیزی توی دلمان مانده که همش یادمان می رود بنویسیم

می نویسیم تا خالی شویم

یادمان نمیرود زمانی که عقد بودیم و خیر سرمان قرار بود حلقه نامزدیمان را بخریم

دوس داشتیم حلقه سفید بگیریم

حالا اینها یک الم شنگه ای به پا کردند به خاطر این حلقه ناقابل ما که بیا و ببین

نمی دانیم از حسادتشان بود یا از خساستشان!!!!!!!!!

زن عمو جانمان که همراهمان بود مدام انگشت روی انگشتر های زرد بد رنگ میگذاشت

ما هم همش می گفتیم نه این زشته.... آخر حلقه ساده و زرد و بدون نگین به چه درد می خورد

خلاصه حلقه را خریدیم و آمدیم خانه.... خواهر شوهر کوچکترمان که خودش نیز به تازگی نامزد کرده بود یک نگاه به حلقه انداخت و گفت سفید خریدی.... بیا بگیرش..... من حلقه خودم رو دوست دارم!!! (حالا انگار ما حلقه را برای او خریده ایم و مجبورش کرده بودیم حلقه خودش را به ما بدهد و ما این سر حلقه را گرفته بودیم و او آن سرش را و من بکش او بکش) از دهانش یک مبارکباد هم در نیامد

وقتی رفتیم خانه و انها تنها مانند نگو سر این حلقه ما چه حرصی خورده اند که دختره رفته حلقه سفید از این گرونا خریده که نگین برلیان داره.... فردا بفروشه کلی ضرر میکنه و از این حرف ها

انقدر گفته بودند که بیچاره نامزدمان فکر کرد حلقه ما زشت است اس داد که همه میگن حلقه هامون به درد نمی خوره نگیناش ممکنه بیفته بعدا هم ضرر می کنی بفروشیش (یکی نبود بگه آخه مگه کسی حلقش رو می فروشه!) ما نیز گفتیم این سلیقه ماست و به کسی ربطی نداره حالا کو تا وقتی که قصد فروشش را داشته باشیم!

حالا همه اینها به کنار جالب اینجاست که بعد از گذشت یک سال و اندی از آن ماجرا

و نود و بوقی از گذشت ازدواج دو عدد از خواهر شوهرهایمان

یکی از آنها که کوچکتر بود در یک حرکت کاملا محرمانه حلقه خود را گم و گور نموده و به بهانه اینکه حلقه مبارکشان گم شده رفتند دوباره یک عدد حلقه سفید در مایه های حلقه ما خریدند

و همچنین همان خواهر شوهر بزرگمان که کلی حرص حلقه ما را خوردند چند ماه بعدش در روز زن گوش شوهر گرامیشان را کشیده و تا طلا فروشی کشاندند و با هزار حیله و کلک که آنیکی انگشترم ال است و بل است و می خواهم عوضش کنم و روز زن نیز هست آن انگشتر را تعویض نموده و یک عدد حلقه سفید باز هم در مایه های حلقه ما خریدند

می بینی تو رو خدا

جدیدا کارم شده بازی توی دنیای تراوین

و اغفال کردن دوستان اطرافم برای پیوستن به این بازی جذاب