پس از دوشیزگی

خط خطی های ماندگار

پس از دوشیزگی

خط خطی های ماندگار

۱۷ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

این جناب شوشو بالاخره کار خودش را کرد و سرماخوردگیش را به بنده سرایت داد

حالا اگه بش بکی تو مریضیتو به من سرایت دادی میگه: مـــــــــــــــــن!!!!!!!!

این تو بودی که از همان اول سرماخوردگی را کشف و اختراع کرده و مثله موش ازمایشگاهی روی من امتحانش کردی.... شوشو خان است دیگر چکارش میشود کرد

بنده ناتوان دیشب را تا خود صبح یک ریز در حال سرفه بوده ایم و بسیار سرمان درد میکرد و دم دمای صبح تازه خواب به چشممان امد و تا ساعت ۱ خواب بودیم

شوشو هم که همان برادرش که لپ تاپ ما را برده بود صبح امد و سویج ماشین شوشو را برده و خیلی دیر برگشت...

به همین خاطر شوشو خان هم کلا امروز را در جوار خانواده در خانه سپری نمودند

حالا این پدر گرامیشان فکر کرده اند که چون شوشو نرفته حتما باز هم مریض است... همین الان زنگ زده و جویای حالش شده است که حالت خوب است...

یکی به فکر منه بیچاره نیست که دیشب را تا صبح خواب نداشتم  

خوب منه طفلک افسردگی میگیرم

چقدر ما فک و فامیل عروس دوستی داریم

سلام به دوستای عزیز بلاگفاییم

راستش میخوام راجع به یه موضوعی از همفکریتون استفاده کنم

من یه داداش پرنس دارم که یه کافه داره و توش داستان مینویسه... لطف کرده و تو وبلاگش اسم منم نوشته و داستان زیباشو با اسم هردومون نوشته که منو کلی شرمنده کرده

این اولین داستانشه که تو وبلاگ نوشته و چند روز قبل داستانش تموم شد

حالا از بنده بی ذوق خواسته که برای داستان بعدیش یه موضوع بدم که داستانش چطوری باشه

من که از این داستانای رمانتیک بلد نیستم که به فکرم یه موضوع عاشقانه برسه... فیلمم که میبینم یه فیلم ترسناکه یا خوناشامه یا جنگی و بزن بزن... اگه به من باشه که میگم یه داستان راجع به خوناشاما بنویسه

واسه همین دیدم اگه داداشم به امید من بمونه که هیچی... خواستم شما یه موضوع اگه به ذهنتون میرسه واسه داستان داداشیم ارائه بدین

اگه به وبلاگش سر بزنین و همونجا نظر بزارین هم که چه بهتر

از همین الان از لطفتون ممنونم


بعدا نوشت: نه بابا مثه اینکه از دست دوستان هم کاری ساخته نیست خودم باید یه فکری بکنم

پریشب آن هم نصفه های شب، برادر بزرگ شوشو خان زنگ زده بودند به شوشو که اگر امکانش هست به ناهید بگو لپ تاپش را بدهد لازمش دارم!

شوشو: باشه میزارمش دم در بیا ببرش

من با اکراه فراوان: مثله این دزدهای شبانه لای در را باز نموده لپ تاپ را دم در گذاشته فل فور و با یک شیرجه جانانه به زیر پتو خزیدیم

پس از گذشت چندین دقیقه رو به شوشو: این پسره نزنه لپ تاپو زیرو رو کنه من توش اطلاعات دارم! (البته خوب است که ما در سیستممان عکس شخصی نمیگذاریم ولی یکی از جاریهایم چند روز پیش مموری کارتش را داده بود که ما عکسهایش را در لپ تاپمان ریخته که ایشان بعدا بیارند برایش رایت بنماییم)

شوشو: اول باید فکرشو میکردی

خلاصه آن شب را تا صبح ما کلا در فکر لپ تاپمان و اطلاعاتمان بودیم

افکار من: اااای وای یاهو مسنجرم که ایدیم و پسوردم روش ذخیرست این پسره نره به اینترنت وصل شه بره رو یاهوم

ااااای وااااااااای یه دفعه نره رو وبلاگم اگه بره رو حالت افلاین بعد یهو بیاد چی

خلاصه تارخچه لپ تاپمان را که پاک ننموده بودیم کلی هم نرم افزار ذخیره شده روی دسکتاپ داشتیم

البته کاملا به کند ذهنی ایشان مطمئن بودیم و میدانستیم سر از هیچ کدام اینها در نمی آورد

اما این را هم میدانستیم که بسیار فضول و کنجکاو تشریف دارند هم خودشان و هم همسر گرامیشان

لذا از این میترسیدیم که نزند همه را پاک بنماید

از این هم میترسیدیم که اگر فردا برود سر کار این همسر مارمولکش نرود سر وقت لپ تاپ و کلا زیر و رویش بنماید

آخر سر هم با خودمان اندیشیدیم که اگر یک موقع یک مموری یا فلشی چیزی وصل کند به این لپ تاپ بیچاره و دلبند من و انوقت ویروسی شود چه!؟

خلاصه تا چشم بر هم نهادیم همینطور فکرو خیال رهایمان نمیکرد

نمیدانید از همان لحظه ای که این لپ تاپ را برده بود من دلم برایش یک ذره شده بود

نمیداند جان ما به همین لپ تاپ بسته است و ما با این لپ تاپ دردو دلها مینماییم

کل فردا را منتظر شدم که بیارد ان را پس دهد... عصری در حیاط خانه او را دیدیم و گفت که شارژ لپ تاپه همون دیشب تموم شد

افکار من: الحمدلله

من: خوب چرا نیاوردیش

او: شب میارمش

حالا من تمام شب را عین دیوانه ها منتظر لپ تاپم بودم و دلم برایش یک ذره شده بود... درست مثله اینکه چیزی گم کرده باشم هی دم به دقیقه چشمم به در بود که بیاید اما نیاورد که نیاورد

از صبح تا ظهر را هم که ما مخ شوشو را خوردیم از بس گفتیم بهش زنگ بزن بگو لپ تاپمو بیاره من دلم براش تنگ شده

شوشوی بیچاره هم هی میگفت بابا خونه نیست مگه نمیبینی ماشینش دم در نیست

من:

خلاصه دو روز تمام از عشقمان دور بودیم

یعنی من اگر میشد با همین لپ تاپم ازدواج میکردم خیلی خوب میشد... این را بیشتر از شوشو دوست میداریم... هر چند همین را هم شوشو پارسال به عنوان هدیه تولد برای ما خریداری نمودند

امروز عصری بالاخره لپ تاپ را آورده و میگوید شارژش کن اگه شد دوباره لازمش دارم

ااااااای خداااااااااااااا من چجوری چن روز دیگه رو بدون لپ تاپم سرکنم؟!

فک کنم این پسره فک میکنه چون این لپ تاپه سبکه و میشه هرجا دوس داری ببریش واسه همین جنبه عمومی داره

خوب بابا این وسیله شخصیه من کلی اطلاعات رو این دارم... یکی اینو هالی کنه

 

قالب وبلاگ طبق نظرات دوستان و همچنین خواسته خودم به قالب قبلی برگشت

من خودم کلا وقتی زیاد با قالب مشکی روبرو میشم حالت افسردگی میگیرم

اما خوب اون قالبو هم دوست داشتم 

به همین خاطر خواستم تو قسمت قالب صفحات جداگانه ازش استفاده کنم

اما خوب یه طوری طراحی شده که برای صفحات جداگانه فک کنم جواب نمیده!

آخه هرچی تو صفحه نوشتی رو نمایش نمیده و فقط انگار به صورت یه تست قالب درمیاد

واسه همین دیگه نشد ازش استفاده کنم


پ ن۱: تازگیها نمیدونم چرا هی گشنم میشه!

پ ن۲: پاشم برم هم یه چیزی بخورم هم یه فکری واسه شام بکنم این اینترنت واسه من نون و آب نمیشه

پ ن۳: آخرش من از دست این بلاگفا خودمو میکشم اون عکسی که قبلا واسه پروفایل وبلاگم گذاشته بودم پسوندشم جی پی جیه اما این بلاگفای اسکل همش خطا میده که باید عکس با پسوند جی پی جی بزاری!!  

پ ن۴: کسی خبر نداره چرا جی میل باز نمیشه؟

 اومدم یه چیزی رو درباره قالب وبلاگ بگم

راسش خوب قالب وبلاگ یه هدیه است

اینکه همه گفتن قشنگه واقعا ممنون باید به اونی که زحمت کشیده اینو گفت

اما خوب در کنار اینکه همه گفتن قشنگه یه ولی هم وجود داشته

   - اینکه قالب خط خطی هاش قشنگه به وبت میاد اما مشکی بودنش با نوشته هام همخوانی نداره

   - اینکه اون عکس خط خطی ها یه خورده جلوی دید اینیکی نوشته ها رو گرفته و ناخوانا شدن

   - اینکه اون خط خطی پایینش خیلی ریزه

   - بعضی ها که کامنتاشونو خصوصی گذاشتن

   - داداش پرنس ما هم که با قالب قبلی بیشتر حال میکرده

حالا من موندم چیکار کنم!!!

میخوام شماها بگید اگه با قالب مشکل دارید عوضش کنم یا نه! آخه من در درجه اول نظر دوستام برام مهم هستن هرچند خودم قالبو دوس دارم و دلم نمیخواد زحمتای همایون جان هدر بره

به هر حال منتظر انتقادتون هستم

 

                

             

 

 رفته بودیم یک وبلاگی از بد حادثه یکی از عکسهای وب مربوطه به مزاجمان خوش آمد!

ما هم تا آمدیم راست کلیک نموده تا عکس مورد نظر را ذخیره بنماییم با پیغام I hate u  مواجه شدیم

یعنی دوستان ایرانی عزیز ما دو کلام خارجی هم که یاد میگیرند در جهت عکس یاد میگیرند

خوب ما هم برای اینکه با صاحب وبلاگ یک شوخی نموده باشیم و هم عکس مربوطه را برداریم از ترفند شکستن قفل راست کلیک استفاده نموده و عکس را برداشتیم و برای ایشان هم قسمتی از مطالب وبلاگشان را به عنوان نظر ارسال نمودیم

حالا ایشان امده اند در پست قبل کامنتی گذاشته اند که میتوانید مشاهده نمایید

 

از همان روزی که آخرین پست وبلاگ را گذاشتیم (یعنی پنجشنبه) رفته بودیم منزل پدریمان که سری به خانواده بزنیم

البته همان روز را با مادرم و خواهرم و زن داداشم رفته بودیم خرید....   مادرم و زن داداشم مشغول خرید یک چیزی بودند که منو آبجی محترمه هم برای اینکه سد راه نباشیم آمدیم یک گوشه منتظرشان شدیم که یکی از این پسربچه های دوره گرد از نزدیکی ما رد شد و داد میزد بامیه عسلی خواهر محترم ما هم مثله بچه های سه ساله گیر داده بود به بنده که باید برام بامیه بخری!  ما هم که پولمان را یک جای دیگری گذاشته بودیم کیف پولمان را درآورده و درش را باز کردیم که به خواهرمان بگوییم بیا نگاه کن هیچی پول ندارم همین که کیف پول را باز نموده و گفتیم هاااااااااا یک دفعه یه پسره سرش را درون کیف پول ما کرده و با همان لحجه محلی شهر خودمان همزمان با من گفت آهــ هیچی توش نیست!!! یعنی کم مانده بود بنشینیم همانجا و از خنده ریسه برویم...

 روز جمعه 31 شهریور را که تولدمان بود و کسی که به ما تبریک نگفت   هیچ ما خودمان شنبه شب یادمان آمد که دیروز تولدمان بوده است...  یعنی من و فک و فامیلم نهایت ذوق و احساس می باشیم ...  البته خوب این تاریخ تولد فقط شناسنامه ایه و تاریخ تولد اصلی بنده دوازدهم ابان میباشد... نبینم یادتون بره اون موقع تبریک بگین

جمعه شب را که من و آبجی و زن داداشم رفتیم نامزدی دوست آبجیم که همسایمون هم بودند و یه جورایی فامیلمون هم میشدن و کلی خوش گذشت، تازه دوس پسرم را الان کلاس ششم میشد هم دیدم و منو فراموش نکرده بود (قابل توجه اینکه ما در زمان مجردیمان کلی از این دوس پسرهای فد و نیم قد داشتیم که عاشقمان بودند)...   همچنین یکی از دوستان دوران مدرسه ایم را و خلاصه جریانش مفصل می باشد که بماند برای بعد...

 شنبه شب را با پدر گرامیمان رفتیم بیرون و همچنین شوشو خان اس ام اس داده بودند که برگرد و از این تریپ های عاشقانه  و اینکه دوباره در نبود ما حالش مثله اینکه بد شده بود...  ما او را صحیح و سالم به دست مادرش سپرده بودیم و او حالا دوباره حالش بد شده بود...   این شوشو خان در طول این یک سال و اندی زندگی مشترک ما ندیدیم تا به حال سرما بخورند حالا ما نمیدانیم چه شده که دست از سر این سرماخوردگی بر نمیدارند!!

 صبح روز یکشنبه با برادر عزیزم به خانه برگشتیم و همین که از در وارد شدیم مادرشوهرمان را در حال شستن حیاط مشاهده نمودیم ما هم با روی باز به ایشان سلام نموده اما ایشان چنان با چشم غره و اخم و تخم جواب سلام ما را دادند که نیش تا بناگوش باز شده ما به یکباره بسته شد  و سرمبارکمان درد گرفت و خلاصه احوال پرسی سردی با ما نموده که ما حساب کار اینچنین دستمان آمد که از رفتن ما به خانه پدری بسیار خشمگین و دلخور میباشند... هنوز از در خانه داخل نرفته بودیم که با همان حالت اخم و عصبانیت و لحنی طلبکارانه به ما گفتند شوهرت پایین خوابیده دیشب حالش خوب نبود گفتم بیاد پایین! یعنی کلا منت رختخواب و جا و غذا و نگهداری از پسر دلبندشان را به یکباره بر سرمان کوبیده و سکوت نمودند... یعنی اگر جناب شوشو رفته بودند خانه همسایه بخوابند ما انقدر منت روی سرمان نبود... ما هم در دلمان: به من چه! پسرته وظیفته حواست بهش باشه! وارد خانه خودمان که شدیم با خود اندیشیدیم که حالا که ما نبودیم و خودشان از ایشان نگهداری کرده اند پس چرا نبردنش دکتر!؟ فقط بلد بودند تقصیرو گردن من بندازن که چرا بهش نگفتی بره دکتر... یعنی اینها حرص آدم را بالا می آورند در حد.... البته ما که گوش مبارکمان بدهکار این حرفها نیست!

شاعر میگه: عاقل مباش که غم دیگران خوری... دیوانه باش تا غمت دیکران خورند! ما هم که اند دیوانگی و دلقک بازی و حالگیری


پ ن: خیلی مراعات کردم که حرفام زیاد نشه

 

دلم میخواد پست جدید بزارم

خیلی حرفا هم برای نوشتن دارم

ولی فعلا وقتشو ندارم

فردا شاید همه رو نوشتم


بعدا نوشت: یعنی من تو عمرم تا حالا پست به این مزخرفی نذاشته بودم هیچ... تا حالا برای همچین پست مزخرفی این همه نظر تبلیغاتی یکجا هم نداشته بودم!!! اونم نمیدونم ۶ یا ۷ تا با هم

بعدش اینکه تا حالا همچین نظری هم نداشته بودم که مطالبت واقعا مفیده و ...

من که تا حالا به مفید بودن مطالبم پی نبرده بودم خوب شد نمردیمو یکی بهمون گفت که جفنگیاتت مفیدن