پس از دوشیزگی

خط خطی های ماندگار

پس از دوشیزگی

خط خطی های ماندگار

۱۶ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

این پست را مختص دوستان گلمان میگذاریم که دیروز کلی ما را شرمنده نمودند...!

اقا ما فرک میکردیم تولدمان برایمان مهم نیست و اگر تبریک بشنویم یا نشنویم یا کادو بگیریم یا نگیریم برایمان مهم نیست

اخر همیشه همینطور بوده ... از روز تولدمان خعلی بیخال رد شده ایم و حتی خودمان هم فراموش نموده ایم

اما با کاری که دیروز دوستان کردند دلمان غنج رفت و فهمیدیم که نه برایمان مهم است و بسیار خوشحال کننده میباشد تبریک تولد

برای همین میخواهیم لینک تولدی که دوستان در وبلاگشان برایمان گرفتند را اینجا به یادگار بگذاریم تا هرگز یادمان نرود

(حذف نکنین وبلاگاتونو هااااا!!!!) :دی

داداش پرنس گلم: (ت مثل تولد)

و اجی زهرای کوچولوی عزیزم: (♥♥♥♥♥)

ازتون خیلی ممنونم

همینطور اجی یاسی گلم که هم پیشاپیش و هم دیروز چه با کامنت چه اس ام اسی چه تو کافه پرنس کلی منو شرمنده کرد

همچنین دوستای دیگه گه واقعا ازشون ممنونم... (ساحل جون، سحر جون، دوست خوبمون که تو کافه پرنسه، خانومی، زن داداشم، اجی خودم و ....)

از همتون ممنونم

خواستم به یادگار بمونه

 

یک حال بخصوص میدهد رانندگی در شب توی جاده

در حالی که سرم را روی پاهای تو گذاشته ام و دزدانه به تو نگاه میکنم...

و تو در حالی که دست مرا در دست گرفته ای و با دست دیگر ارابه را کنترل میکنی...

از حال من بی خبری...!

 


پ­ن: منظور از ارابه همین ماشین امروزی :دی

ما را که میبینید انواع و اقسام فک و فامیل درب و داغان داریم...

یک عده ای از آنها هستند که از طرز نگاه و نوع رفتارشان کاملا معلوم است از دشمنان خانوادگی میباشند که پیشرفت و ترقی روز افزونت باعث دلنگرانی و حسادتشان میشود و به قول معروف سایه ات را با تیر میزندد...

یک عده دیگر نیز هستند که دلسوز خدایی میباشند و کلا مهربان و فک و فامیل دوست میباشند و از اینها.... مثل زن دایی کوچکمان

از این توصیف مختصر که بگذریم...

عروسی پسر دایی بزرگمان دعوت شده بودیم و ما هم سر دسته افراد رقاصه که انگار مجبورش کرده باشند برود آن وسط و خودکشی کند...

یک لحظه را برای استراحت رفتیم آشپزخانه که آبی بنوشیم و نفسی تازه کنیم...

یکهو برخورد نمودیم به همین زن دایی کوچکمان و یکی از افراد همان فک و فامیل اولی که توضیح دادیم آنهم کنار هم...

بعد از احوالپرسی گرمی با زن دایی محترمه ایشان نه گذاشت نه برداشت یکهو پیش آن فامیل اجق وجقمان شروع کرد به برانداز کردن ما...

زن دایی: وااااااااای ناهید چرا اینطوری شدی چرا انقدر از بین رفتی کلا خراب شدی چرا انقدر لاغر شدی!!!!

من خطاب به زن دایی: منــــــ.... !!!! 

زن دایی: آره خیلی از بین رقتی خیلی لاغز شدی قبلا خونه بابات که بودی انگار عروسک بودی ادم حظ میکرد فقط نگات کنه ولی الان اصلا نمیشه شناختتــ...

(اغا ما کم مانده بود شاخ درآوریم...   همین چند دقیقه پیش خود را در آیینه نگاه کرده بودیم و همان ناهید قبلی بودیم... نکند از اثرات آبی که در اشپزخانه میل نموده ایم باشد!؟... همین چند وقت پیش هم وزنه همان وزن قبلی و همیشگیمان را برایمان رویت کرده بود... نه بابا این زن دایی ما چشمانش یک مشکلی پیدا کرده)

من خطاب به زن دایی: نه زن دایی تا اونجا که من میدونم خودمم هیچ بلایی هم سرم نیومده

زن دایی: نمیدونم والا به نظر من که از بین رفتی... قبلا خونه باباتــــــ ... و دوباره همون حرفها رو از اول تکرار کرد

چشمم خورد به آنیکی فامیلمان که با یک نگاه و لبخند شیطنت بار گوش میداد

زن دایی هم نگاهی به ایشان کرد و گفت از بین نرفته؟

او: چیکارش داری بابا از زندگی ناامیدش کردی!!

یعنی با این تعریفاتی که ایشان نمود و ان لبخندی که اوشان بر لبش نشست فک کنم فردا تو کل فامیل چو بندازن که ناهید از وقتی شوهر کرده معلوم نیست چی به سرش آوردند که اینطوری شده... حتما روزی یک فصل کتک نوش جان می نماید و زندگی رقت باری دارد....

یک بار نشد ما بریم تو یه جمعی و مرکز توجه نباشیم!!!!!

این خواهر شوهرهای ما خانه پدریشان در چند قدمیشان می باشد و حواسشان به خوشان نیست که هر دو سه روز یک بار یک روز کامل را تلپ میشوند ور دل مادرشان...

اما ما که خانه پدریمان در شهر دیگریست و هر وقت هم میرویم یا به اصرار برادر یا مادرم میرویم یا هر وقت میرویم یا همان موقع با شوشو برمیگردیم یا دو روز بیشتر نمیمانیم

ایندفعه را که یک هفته تمام انجا بودیم اکنون که برگشته ایم در جواب خوشامدمان...

خواهر شوهر کوچک: چه عجب برگشتی؟!!؟ (حالا انگار من جای او را تنگ کرده باشم یا هر کس نداد در نبود من از دلتنگی می خواسته به کوه و بیابن بزند!)

خواهر شوهر وسطی: نیستی؟ کجا بودی؟ (همچین خود را گمراه نشان میدهند که یعنی اصلا نبود من برایشان مهم نبوده و اصلا هم از مادر محترمشان سوال ننموده اند علت غیبت مرا)

من: مرخصی بودم

داداشم دیشب پای سیستم نشسته اومدم میگم چیکار میکنیــ...؟

میگه هیچیـ...!

نگاه میکنم میبینم داره اس ام اس عید قربان میخونهــ...!

میگه لامصب همشون تکرارینــ...!

یه کم میخونم چشم میخوره به عنوانهای که سرچ کردهــ...!

میگم توجه نومودی عنوانهایی که خودت سرچ کردی از اس ام اسایی که میخونی خنده دار ترهــ...!

عنوانهای سرچ شدهــ...!

اس ام اس خنده دار عید قربان

اس ام اس مسخره عید قربان

اس ام اس شوخی با عید قربان

اس ام اس چرت عید قربان

میگه چکار کنم خوب یه دونه لازم دارمــ...!!!!

من:

داداشم:

گوگل:

اس ام اسها:

عید قربان:

فک و فامیله داریمــ...!

چند روزی را به دور از دغدغه های قلعه هزار اردک آمده ایم شهر و منزل پدری...

لپ تاپمان را نیز با خود نیاورده ایم که مقداری خود را شکنجه داده و دور از نت باشیم!!!

هر چند نت خونمان که پایین می آید یا با گوشی می آییم یا میرویم سیستم برادرمان را از چنگش درآورده و سرکی در نت میکشیم...

اما دیروز را واقعا از دست خودم به خاطر این نت آمدنها عصبی شدم و سعی کردم یک روز کامل از نت دور باشم...

که اکنون با نگرانی دوستان مجازی مواجه شده ایم گویا!!!

خلاصه علت نبودن دیروز ما در حوالی نت این بود که ما رفتیم گفتیم مادر جان بیا منو ببر به یه جایی ببند که حالم اصلا خوش نیست این گوشی رو هم از من بگیر که نت نرم....

مادر ما هم که انگار این نت و کامپیوتر هوویشان می باشد که هر وقت من مینشینم پایش شروع میکند به کار تراشیدن برای بنده و حالا از این حرف من انچنان خوشحال بود که گویی از شر هوویش راحت شده!

تا گوشیم را دستم میگرفتم به من گوشزد میکرد که یادت رفت چی گفتی؟؟

ما هم گفتیم مادر جان بیخیال ما یک غلطی کردیم شما جدی نگیر!

از اینها که بگذریم ... یادش به خیر ما بچه که بودیم همین شوشو خان خودمان تنها دوست صمیمی و همبازیمان بودند!

ما کلا بچه که بودیم بیشتر با پسرها دوست بودیم تا دخترها...!

حتی یادمان می آید یک دختر همسایه داشتیم که من و شوشو به شدت از او متنفر بودیم و تمام طول روز را برای او نقشه میکشیدیم و او را اذیت میکردیم...!

تازه از مادرشوهر نیز روایت است که من بچه که بودم "یه دلیل اینکه چند ماهی از جناب شوشو بزرگتر می باشیم" لذا در آن زمان که ما تازه راه رفتن یاد گرفته بودیم و شوشو بسیار کوچکتر بوده که از خود دفاع بنوماید، تا مرا رها میکرده اند میرفتیم سر وقت شوشو و انگشت مبارکمان را در چشمشان فرو می نموده ایم...!

به یاد داریم بزرگتر که بودیم و زمانی که به شهر دیگری اسباب کشی نومودیم و از آنها جدا شدیم من و شوشو تبادل کتاب داستان کردیم...!

و من هنوز آن کتاب داستان را دارم که اینجا منزل پدری نزد خواهرم گذاشته بودم که میان وسایلش برایم نگه دارد...

اکنون آن را پس گرفته ایم که برویم نشان شوشو بدهیم...

البته این چیز را شوشو هم به یاد دارد و یک روز که بحثش را میکردیم گفتم من اون کتاب داستان رو دارم و بعدا میارم نشونت میدم...!

وقتی کتاب رو دیدم چقدر خاطرات کودکی برام زنده شد...

عکسهایی از نمای کتاب نیز در ادامه مطلب میباشد...